#پیغام_عشق_پارت_20
دانیال : تک زدم بیا بیرون
- چشم
دانیال : فعلا بای، می بینمت
- می بینمت
گوشی رو، روی تخت پرت کردم. وایی حالا چی بپوشم؟؟ پریدم سر کمد و دنبال لباس گشتم. این خوب نیست، این
یکی رنگش رفته، این رو صد بار دیده، این رنگ رو دوست نداره، بشکنی زدم، آهان این خوبه. یه شلوار یخی رنگ،
با مانتوی توسی که همرنگ چشمایی دانیال بود رو انتخاب کردم. تند تند لباس عوض کردم، وایی الان میاد، اما من
هنوز آماده نیستم. کشو ام رو باز کردم، یه شال طوسی برداشتم. موهام رو با کش بالا بستم. یه رژ قرمز رنگ هم به
لبم زدم. وقت برای آرایش کردن، نداشتم. گوشی ام زنگ خورد، البته تک بود، این یعنی دانیال آمده. فوری کیف رو
برداشتم و گوشی به دست، از اتاق رفتم بیرون.
صوفیا : باز کجا شال و کلاه کردی؟!
بدون توجه بهش، کفش پام کردم، اخم کرد
صوفیا : هویی با تو ام ها
پریدم توی حیاط، حالا بعدا یه چیزی میگم که کجا بودم؟ با کی بودم؟. خوشتیپ پسر داخل ماشین با ژست خاص
خودش نشسته بود، الهی قربونش بشم. با لبخند در ماشین رو باز کردم و سوار شدم
- سلام عشقم
دانیال : تازه که سلام و علیک کردیم خانمم.
- خوب سلام، سلامتی میاره
لبخند زد
دانیال : سلام بر ملکه ی قلبم، خوبی؟
- خوب بودم تو رو دیدم عالی شدم
دانیال : حالا کجا بریم؟
- هر جا که خودت دوس داری؟
دانیال : نه، هر جای که بانو امر کند.
کمی فکر کردم.
- بریم حافظیه، دلم هوای حافظ کرده
دانیال : چشم بانو
لبخند زدم. حافظ رو بیشتر از هر شاعر دیگه ی دوست داشتم. هوا گرم شده بود برای همین شیشه رو کشیدم
پایین.
romangram.com | @romangram_com