#پیغام_عشق_پارت_16

شراره : می خواستم دخترونه برم بیرون
- حالا عاشقانه بیرون برو
شراره : همین کار رو می کنم
- خوبه، فردا می بینمت
شراره : پس، فعلا بای
- مراقب خودت باش بای
گوشی رو داخل جیب شلوارم چپوندم. دلم برای دوستام تنگ شده بود، اما خوشحال بودم، که قرار فردا ببینمشون،
نباید آتو دست صوفیا می دادم، آهی کشیدم، چپ میره راست میره با خشم و نفرت نگاهم می کنه. نفسی کشیدم.
حیاط کوچولو اما با صفا بود. اول دبیرستان بودم که با مینا، دریا و شراره دوست شدم. خیلی دخترهای خوبی
هستند. عاشق تک تک شون بودم. شراره دلداده ی پسر همسایه شون بود، قبل از عیدی نامزد کرده بودند. قرار
عقد و عروسی هم هنوز معلوم نبود. فقط پنچ ماه با هم دوست بودند، البته شراره یک سالی میشد که عاشق فرهود
شده بود. مینا و دریا هم عاشق بودند، مینا...
صوفیا : نظرت چیه؟ داخل همین باغچه چالت کنم
چون توی افکارم غرق بودم با شنیدن صدای صوفیا جا خوردم و برگشتم سمتش
صوفیا : چه خوبه که ازم می ترسی
- نمی ترسم، فقط فکرم جای دیگه ی بود یهو صدات رو شنیدم جا خوردم همین.
صوفیا : اما بهتره بترسی
پوزخندی زدم
- هویلا هستی اما من ازت نمی ترسم
صوفیا : حرفام رو جدی بگیر، از دانیال دست بکش تا دستتو از دنیا کوتاه نکردم
اوفف از دست این روانی، از کنارش رد شدم
صوفیا : ساده از کنار حرفام رد نشو، من جدی هستم
این دختر روانی بود به دکتر نیاز داشت. پاک خل شده بود. هنوز هم داره چرت و پرت میگه. یعنی ممکنه من رو
بکشه؟؟ منم انگار داشتم، خل میشدم. نفسی کشیدم.......
سه هفته ی بعد :
شراره : بالاخره از دوران دانش آموزی خلاص شدیم
دریا : دقیقا، کم کم باید به دوران دانشجویی سلام کنیم
- این چند روز باقی مونده رو باید قشنگ بخونیم
شراره : خدا پدر مغول رو رحمت کنه، کتاب ها رو آتیش زد وگرنه الان دهنمون صاف بودد

romangram.com | @romangram_com