#پیغام_عشق_پارت_15
چند تا نفس کشیدم، ملت خواهر دارند منم خواهرم دارم. دستم درد می کرد. روی تخت نشستم. دریا با خواهرش
ده سال اختلاف سنی داره، اما رابطه ی خوبی با یک دیگر دارند. صوفیا ففط دو سال از من بزرگ تره. اون وقت می
خواد من رو بکشه. خدا، خودت نجاتم بده. اگه حالا خواهر خوبی برام بود شاید به گذشت از عشقم فکر می کردم.
تازه اگه من، به فرض محال از دانیال بگذرم اون از من نمی گذره. حالا من با شکمم گرسنه چه کنم؟؟ باید برای خودم
یه سری چیزا بخرم و توی اتاقم بزارم. تا از گرسنگی نمردم، البته اگه صوفیا بذاره زنده بمونم و من رو نکشه. یعنی
بدبخت تر از من هم کسی هست؟؟! آهی کشیدم......
شیش روز بعد :
این چند روز حسابی درس خونده بودم، از فردا امتحاناتم شروع می شدن، بعد هم کنکور. چند روز پیش که کسی
خونه نبود، زنگ زدم سوپری محل، کلی چیز میز سفارش دادم، تا از گرسنگی نمیرمم. کش و قوسی به بدنم دادم،
دیگه واسه ی امروز درس خوندن کافی بود، بهتر بود اتاق، رو جمع و جور کنم. یادش بخیر هشت سالم بود که آمدیم
به این خونه، خونه ی قبلی مون دوبلکس نبود، تازه حیاط هم نداشت، از این خونه کبریتیا بود، وقتی وارد این خونه
شدیم، این اتاق دلم رو برد. نکته ی مثبت این اتاق، کمد دیواری بزرگ سفید رنگش بود، تازه کلی هم پریز برق
داشت، فقط پنچره نداشت. دکور و رنگ وسایل اتاقم، از ترکیب رنگ های سفید و صورتی تشکیل شده بود. طبقه ی
بالا، به جز اتاق من، اتاق صوفیا، دستشویی و یه اتاق اضافه هم بود. طبقه ی پایین، اتاق مامان و بابا، حموم، هال و
آشپزخونه بود. بعد از جمع و جور کردن، اتاقم، تصمیم گرفتم برم داخل حیاط هوا بخورم و قدم بزنم. از پله ها رفتم
پایین، چقدر این نرده ها هوس انگیز بودند. همیشه دلم می خواست ازشون سر بخورم، اما یکبار توی چهارده سالگی
که می خواستم روی نرده ها بشینم و سر بخورم، مامان چنان گوشم رو گرفت و کشید که از اون روز به بعد فقط
حسرت خوردم. وارد حیاط شدم. یه نفس عمیق کشیدم، بوی گل ها فوق العاده خوشبو بود. هوای تازه، نوازش کننده
ی روحم بود. چند تا نفس دیگه هم کشیدم. به گلبرگ های گل دست زدم، چه نرم و نازک بود. درست مثل دل آدم
عاشق. گوشی ام زنگ خورد، شراره بود.
- سلام عزیزم
شراره : علیک سلام، خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟
شراره : ممنون، میای بریم بیرون؟
- من تازه امروز تنبیه ام تموم شد، فعلا نمیخوام آتو دست کسی بدم
شراره : ای بابا
- خوب با مینا و دریا برو
شراره : مینا که کلا جواب، زنگم رو نداد، دریا هم کار داشت
- با فرهود برو بیرون خوب
romangram.com | @romangram_com