#پیغام_عشق_پارت_14

رفت. نون، خامه و عسل خوردم. داخل فلاکس آب جوش و چای ریختم. لیوان رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. در
رو قفل کردم. بالشت رو برداشت و روی زمین قرارش دادم. کتاب ها رو، رو به رو ام گذاشتم. جعبه ی بیسکویتی رو
که چند روز پیش دانیال برام خریده بود رو، کنار فلاکس روی زمین گذاشتم، دمر روی زمین خوابیدم. هدفون رو،
روی گوشم گذاشتم و موزیک رو پلی کردم. باید به طور فشرده درس می خوندم. با این که در طول سال درس خونده
بودم اما بازم با دقت بیشتر می بایست بخونم تا یه رشته ی عالی قبول بشم، خیلی دوست داشتم معماری قبول بشم.
چون دانیال معماری بود، منم به این رشته علاقه مند شده بودم. کتاب رو برداشتم و شروع کردم، هر یک ساعت، یه
زنگ تفریح ده دقیقه ی به خودم میدادم، چای و بیسکویت می خوردم، حرکات نرمشی انجام می دادم، چشمام رو
می بستم، به گوشم استراحت می دادم و دوباره شروع به خوندن می کردم. این تنبیه مامان به نفعم شده بود...
ساعت چهار بود که از خوندن دست کشیدم، اخه خسته شده بودم، خمیازه ی کشیدم. فلاکس چای تموم کرده بود.
بیسکویت هم دیگه نداشتم. هدفون رو برداشتم. فلاکس و لیوان رو به دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم، در اتاق رو
قفل کردم، رفتم آشپزخونه، مامان داشت بامیه سرخ می کرد. انگار با من لج کرده بود که همش خورشت می پخت.
اصلا بهم توجهی نکرد. لیوان و فلاکس رو شستم.
- خسته نباشی
چیزی نگفت. شونه بالا انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. یعنی میشه یه روز مامان من رو مثل صوفیا دوست
داشته باشه؟؟! نمیدونم چه کار کردم که این مدلی باهام رفتار میکنه! صوفیا اخه مگه چی داره؟ آهی کشیدم و در
اتاق رو باز کردم.
صوفیا : چیزی پنهون کردی داخل اتاقت که درش رو قفل می کنی؟!
- اره، یه گنج با ارزش
صوفیا : به حرفام فکر کردی؟
جوابشو ندارم، می خواستم وارد اتاق بشم که دستم رو گرفت
- ولم کن
صوفیا : بیین غزال من باهات شوخی ندارم، اگه از زندگی دانیال بیرون نری بد میبینی
- دستم رو ول کن
صوفیا : تو هم عشقم رو ول کن
- دانیال عشق من است و منم ازش نمی گذرم.
صوفیا : پس منم مجبورم جونت رو بگیرم
- هر کاری دوست داری انجام بده. اما من از دانیال جدا نمی شم.
پایم رو کوبیدم روی پاش، دستم رو رها کرد، منم پریدم توی اتاق و در رو قفل کردم. به در کوبید
صوفیا : منم از زندگی جدات می کنممم

romangram.com | @romangram_com