#پیغام_عشق_پارت_13

تخت نشستم
- باز تو، اتاق من رو با طویله ات اشتباه گرفتی؟ برو بیرون
آمد سمتم و موهام رو گرفت و کشید.
- اخ اخ دردم گرفت ولم کن روانی
صوفیا : بهت گفتم از دانیال فاصله بگیر، به چه حقی اون رو کشیدی سمت خودتت؟
- به حق عشق، ما دوتا عاشق هم هستیم
به دستش چنگ زدم، موهام رو ول کرد.
- چیه لجت گرفته! بدون هیچ عشوه و نازی، توی دل دانیال جای دارم، اخه زحمتات هدر رفت
صوفیا : باید ازش دور بشی اون مال منه
- خودت که امشب دیدی، یه لحظه ازم جدا نشد، دانیال عاشق من است تورو اصلا نمیبینه
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد
صوفیا : اگه از دانیال فاصله نگیری می کشمت غزال می کشمت
نمی تونستم نفس بکشم. تقلا می کردم برای رهایی.
صوفیا : از سر راهم گمشو کنار
دستاش رو برداشت. پشت سر هم سرفه زدم. این دختر روانیی بود.
- م..ن... از... عش...قم.... جدا نمیشم
صوفیا : پس من مجبور می شم تو رو از زندگی جدا کنم.
رفت سمت در
صوفیا : امیدوارم خواب به خواب بری خواهر کوچولو.
از اتاق رفت بیرون. صوفیا بیماره، مشکل روانی داره، جدی جدی می خواست من رو بکشه. گردنم درد می کرد، من
حاضر بودم جونم رو بدم اما از دانیال نگذرم، هیج کس حق نداشت، ما دو تا رو از هم جدا کنه. از روی تخت بلند
شدم و در رو قفل کردم. از این به بعد باید همش در اتاق رو قفل کنم. روی تخت دراز کشیدم و بالشت رو بغل کردم،
من دیگه توی این خونه امنیت ندارم، باید زود تر خودم رو از شر این خونه خلاص کنم، باید صبور باشم و خوب درس
بخونم تا کنکور با نمره ی عالی قبول بشم و از این شهر برم. امشب برای اولین بار از صوفیا ترسیدم. چند تا نفس
کشیدم، چشمام رو بستم، این قدر از این پهلو به اون پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد......
خمیازه ی کشیدم، چشمام رو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم. هنوز خوابم میامد. به ساعت دیواری نگاه کردم
ساعت هشت بود. خواب دیگه کافی بود. از روی تخت بلند شدم و به دستشویی رفتم.. بعد هم داخل آشپزخونه رفتم
، کسی انگار خونه نبود، خوب معلومه، چون شنبه بود. بابام توی یه شرکت وارداتی حسابدار بود، مامان هم یه
تولیدی کوچولو ی لباس داشت. صوفیای دیووونه هم حتما خواب بود، آخه فرجه ی امتحانی داشت و دانشگاه نمی

romangram.com | @romangram_com