#پیغام_عشق_پارت_110
- چراا؟؟
دریا : محض ارا، خیر سرت ساق دوش عروسی، رفیق عروس و دامادی، باید زودتر بیای
- چشم عروس خانم
دریا : خوب عشقم من برم به شراره خبر بدم
- برو عزیز دلم
دریا : بوس بوس بای
- بوس بای
وایی که چقدر خوشحال بودم، دریا بالاخره داشت به کاوه می رسید و این عالی بود، فقط هنوز شراره مونده بود که
به فرهود برسه. از الان می دونستم که لباسم جوره، از شایان میخرم. دریا عروس بهار بود، همون فصلی که بهش
حساسیت داشت؛ وایی که چه شود..........
داخل تالار روی صندلی سر میز دایره ی شکل که رومیزی اش حریر صورتی با گلهای برجسته ی سفید بود و یه
گلدون از جنس سرامیک که داخلش گلهای رز آبی، رز سرخ و رز سفید داشت، نشسته بودم؛ شیرینی و چای می
خوردم؛ از صبحی به جز یه لیوان شیر، دیگه چیزی نخورده بودم، برای همین بدجور گرسنه بودم. چشمای دریا از
شادی لبریز و روی لب هایش گل خنده رو کاشته بود، توی جایگاه عروس و داماد که روی یه سکو سمت چپ سالن
قرار داشت و چهار تا پله می خورد، نشسته بود. کاوه هم رفته بود قسمت مردونه. یه عده وسط داشتند می
رقصیدن، یه عده با عروس یا تکی سلفی می گرفتند، یه عده هم داشتند باهم پچ پچ می کردن، یه عده هم مثل من
چای و شیرینی و میوه می خوردن... یک هفته ی بود که آمده بودم اصفهان، می خواستم برم هتل یا مسافر خونه، اما
دریا اجازه نداد و من ساکن خونه ی عمو اش شدم؛ شراره دو روز پیش آمد و دریا کلی سرش غر زد که چرا دیر
آمدی؟ از اونجای که کاوه خواهر نداشت و خواهر دریا هم حامله بود، من و شراره جهاز دریا رو چیدیم و از خستگی
هلاک شدیم... این تالار سه سالن داشت، سالن مردونه، سالن زنونه و سالن غذاخوری.
شراره : غزال چقدر می خوری تو!
- گرسنه هستم خوو
شراره : چند ساعت دیگه شام میارن
- خوب من دارم ته بندی می کنم
شراره : بسه پاشو بیا رقص
- باشه الان میام
جرعه ی آخر چای رو هم خوردم و رفتم وسط برای رقص. لباسم آبی کم رنگ بلند و دو کلته سنگ دوزی شده بود.
کفش های آبی پر رنگ پاشنه بلند که هر لحظه حس می کردم دارم سقوط می کنم به پا داشتم. آرایشم با رنگ
چشمام هارمونی داشت.
romangram.com | @romangram_com