#پیغام_عشق_پارت_109
که مغازه اش خلوته و چندان فروش نداره و مجبور به منم حقوق بده؛ بی خیال کار شدم و گفتم که اون موقع جوگیر
شده بودم و حس کار کردن ندارم، فقط یک ماه شاغل بودم... سهند زیاد بهم نخ میداد و روی اعصابم بود اما بالاخره
با یه دختر ترم پاینی دوست شد و دست از سر کچل من برداشت... دو ماه پیش مراسم عقد صوفیا و طاها بود؛ منم
دوباره مجبور شدم که برگردم به شیراز، عقد جمع و جور، اما فوق العاده ی بود؛ صوفیا خیلی خوشحال بود، طاها
پسر مهربونی بود. شب عقد که برگشتیم خونه، طاها رفت توی اتاق صوفیا خوابید، من و صوفیا هم روی تخت توی
حیاط زیر آسمون با هوای سرد خوابیدم، با ستاره ها قصه گفتیم. فقط حس کردم طاها دلش می خواد من رو خفه
کنه... خاله و شوهر خاله، از آخرین باری که دیده بودمشون شکسته تر شده بودند؛ خاله با حالت غمگینی نگاهم می
کرد. برام سوال بود که دانیال من رو نمی خواست دیگه چرا از خانواده اش گذشت؟ انگار بعضی از سوال ها، جوابی
نداشت... مامانم که روی ابرا بود و لبخند از روی لبش کنار نمی رفت. بابا هم خوشحال بود..... روی صندلی نشسته
بودم و موهام رو شانه می زدم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد، برش داشتم؛ دریا بود.
- سلام دریایی
دریا : سلام ستاره ی سهیل خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟ چه خبرا؟
دریا : آهای آهای اهل محل خبر دارم دسته اول
خندیدم
- چی شده؟ کبکت خروس می خونه!
دریا : دارم عروس میشم
صداش هیجان داشت.
- الان چند سال داری عروس میشی اما هنوز که خبری نشده
دریا : بیست و هفت فروردین جدی جدی عروس میشم
اول تعجب کردم اما یهوو جیغ کشیدم
دریا : زهرمار، پرده ی گوشم پاره شد؛ چته!!!
- وایی وایی خیلی خوشحالم تو داری میری خونه بخت آخ جوون
دوباره جیغ کشیدم.
دریا : یواش تر خوشحالی کن فکر گوش عروس خانم هم باش
- عروسی اصفهانه؟
دریا : اره
- از طرف من به کاوه هم تبربک بگو، وایی چه خوشحالم من
دریا : باشه میگم، غزال باید یکی دو هفته زودتر بیای اصفهان
romangram.com | @romangram_com