#پیغام_عشق_پارت_10
داشتم آب می شدم، منو کشید در آغوشش
دانیال : خیلی دوستت دارم
- من خیلی خیلی دوستت دارم
از آغوشش بیرون آمدم. دوباره افکار منفی آمد سراغم
- اما اگه خاله منو نخواد چی؟!
دانیال : مهم من هستم، که تو رو می خوام، بیخیال بقیه ی
لبخند زدم، یهو در باز شد و صوفیا وارد اتاق شد. این با کاربرد در انگار آشنایی نداره
دانیال : اتفاقی افتاده؟!
صوفیا : نه
دانیال : پس چرا این مدلی در رو باز کردی؟!
صوفیا : چه مدلی؟
دانیال : بدون در زدن و اجازه گرفتن
صوفیا : خوب اتاق خواهرمه
دانیال : صوفیا؟
صوفیا : جانم
دانیال : صوفیا؟
صوفیا : جانمم
خاک بر سر، چه نازی توی صداش ریخت.
دانیال : قبل از وارد شدن به هر اتاقی در بزن و اجازه بگیر، حالا چه اتاق خواهرت بود چه هر کس دیگه ی.
صوفیا لجش گرفت. با خشم بهم نگاه کرد. من شایدم نتونم چیزی بهش بگم اما دانیال که می تونه.
صوفیا : دانیال جان، بیا بریم شام حاضره
دانیال : غزال بیا بریم
صوفیا : غرال نمی تونه بیاد، اون تنبیه شده.
جای من حرف میزنه، انگار که من زبون ندارم جلبک بی خاصیت. دانیال بهم لبخند زد و با صوفیا که با پیروزی
نگاهم می کرد، بیرون رفت. دختره ی نکبت. الان کلی سر میز برای دانیال عشوه و ناز میاد. روی تخت نشستم و با
پام روی زمین ضربه گرفتم. بزار هر چه قدر که می خواد عشوه بیاد و دلبری کن، مهم قلب دانیال که متعلق به منه.
نفسی عمیق کشیدم. صدای در زدن آمد، رفتم و در رو باز کردم، از دیدن دانیال که سینی غذا دستش بود تعجب
کردم
دانیال : به جای نگاه کردن، برو کنار
romangram.com | @romangram_com