#پیغام_عشق_پارت_11

از جلو در رفتم کنار، دانیال وارد اتاق شد و سینی را روی تخت گذاشت
دانیال : چرا نگاه می کنی؟ بیا شام بخور
روی تخت نشستم.
- می دونی عاشقتم که
دانیال : اره می دونم که
لبخند زدم. برای من ماکارونی آورده بود و برای خودش خورشت فسنجون. من کلا از خورشتی جات متنفرم بودم، اما
کم کم می خواستم به خوردن فسنجون عادت کنم اخه دانیال دوست داشت.
- برای منم فسنجون می آوردی؟
دانیال : تو که دوست نداری!
- خوب تو دوست داری
دانیال : مجبور نیستی غذای رو که دوست نداری بخوری
لبخند زدم
- باز خوبه، خاله به ماکارونی علاقه داره. وگرنه گرسنه می موندم.
دانیال : اصلا خاله رو درک نمیکنم چرا باهات این مدلی رفتار می کنه؟
- نمی دونم، بچه تر که بودم، رفتارش بهتر بود اما دیگه عادت کردم. بیخیالش
سر تکون داد. تند تند غذا می خوردم
دانیال : غزال آروم تر بخور، دنبالت که نکردن، دل درد می گیری هاا
- گرسنه هستم خوب
دانیال : مگه نهار نخوردی؟
- نه، از صبحی تا حالا، فقط چند تا لقمه نون و پنیر خوردم.
با تعجب نگاهم کرد.
دانیال : چرا؟!!!
- چون نهار رو دوست نداشتم. برای خودم تخم مرغ پختم، که به لطف صوفیا پخش زمین شد و من گرسنه موندم و
تنبیه شدم.
با عصبانیت گفت
دانیال : آخرش من یه بلای سر این دختر میارم
- بیخیال عشقم خودت رو ناراحت نکن. من عادت کردم دیگه.
نفسی بلند کشید و چیزی نگفت، آروم تر از قبل به خوردن ادامه دادم. چه خوبه که دانیال رو دارم، با داشتن دانیال
انگار کل دنیا رو دارم. غذا صد برابر در کنار دانیال خوشمزه تر شده بود.

romangram.com | @romangram_com