#پسرای_بازیگوش_پارت_7
وارد خونه شدیم هرکدوم به سمت اتاق خودش رفت...
روی تخت نشستمو پیام شب بخیر رو برا آزیتا سند کردم
دختر اهل حالی بود،وقتی بااون بودم بهم بد نمیگذشت،از دوران دانشگاه میشناسمش
درسته هفت ساله باهم رابطه داریم اماهیچ قولو قراری بینمون نیست جفتمون آزادیم باهر کس که میخوایم باشیم.
دانـــشگاه
بهترین زمان زندگیم بود خانواده درستو حسابی داشتم اما به خاطر این که معماری خوندم طردم کردن،تو خانواده ی ما نسل در نسل همه پزشکی خونده بودن اما من عاشق نمای ساختمونا بودم...
هفت سال بود که دیگه پیش خانوادم زندگی نمیکردم میلاد و حسین رفیق فابم بودن...
پدر مادر میلاد آمریکا بودن اما میلاد هیچ وقت حاظر نشد همراه خانوادش بره ،بامیلاد همخونه شدم ،بعد از چند وقت حسینم بهمون اضافه شد...
دیگه خواب مجالی برای فکر کردن بیشتر بهم ندادو خوابیدم
امروز تو شرکت حسابی سرمون شلوغ بود پروژه ی جدید خیلی نفس گیر بود،
میلاد و امیر سرنقشه ای کار میکردن و قیافهاشون کاملا جدی بود ...
رضا و حسینم تو اتاق کارشون بودن..
خانوم احمدیم مثل همیشه باتلفن در حال صحبت بود و آمار مهمونیه دیشبو به رفیقش میداد،اگر دست من بود این منشیه وراجو اخراج میکردم اماهمه کاره ی شرکت میلاد بود....
میلادو از بچگی میشناختم ،مگه میشد دوستای حسینو نشناسم؟
حسین پسرخالمه،از بچگی اسطوره ام بود،تفاوت سنیمون فقط چندماه بود ،اما همین تفاوت سنی نزاشت همکلاسی بشیم ،از وقتی که بامیلادو رضاهم خونه شد منم بیخیالشون نشدم ،از زندگی مجردیشون خوشم میومد.
همون رشته ای که حسین انتخاب کردو زدم....
خانوادم زیاد تو قیدو بند درس نبودن زیاد براشون مهم نبود آینده ی درسیم چی میشه
romangram.com | @romangram_com