#پسرای_بازیگوش_پارت_50
باشه ای گفتو شروع کرد به قلقلک دادنش
دریا هم از خنده ریسه میرفت...
از خنده های دریا بچها دورش جمع شدن و باعشق نگاهش میکردن...
شب خوبی روگذروندیم
به عادت این دوهفته شیشه ی شیره دریارو پر کردم ،امشب نوبت امیر علی بود که این فرشته کوچولو رو کنارش بخوابونه
دریا هنوز بیدار بودو بچها در حال بازی باهاش ...
ساعت یک نصفه شب بود فردا قرار بود حسین پیش دریا بمونه....
دریارو از تو سبدش بلندکردمو خواستم ببرمش تو اتاقم ،که امیر علی داد زد...
امیر علی_کجا میبریش ،داریم بازی میکنیما!
_الان وقت خوابشه نه بازی!
امیر علی_قراره امشب پیش من باشه تو چرا بلندش کردی؟
رضا خمیازه ای کشید،کشو قوسی به بدنش داد و گفت:
_بچها بیخیال ،من که رفتم بخوابم...
امیر علیم با خوشونت دریا رو از بغلم گرفتو به اتاقش رفت.
میلادو و حسینم زیر زیرکی به حرکات بچگونه ی امیر علی میخندیدن...
ترجیح دادم به اتاقم برمو بخوابم.
حسین"
romangram.com | @romangram_com