#پسرای_بازیگوش_پارت_29
گوشیه رضا زنگ خورد،بادیدن صفحه اش لبخند محوی زدو دستشو به عنوان تکیه گاه روی پام گذاشتو بلندشد....
رضا"
آزیتا بود که زنگ میزد به سمت اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم،گوشی رو کنار گوشم گرفتمو گفتم:
_بگو آزیتا!
_حسیــــــن....
بافریادی که زد گوشی رو کمی عقب تر گرفتم.
_چرا داد میزنی؟
_مگه امشب قرار نبود بیای خونم؟
وااای اصلا یادم نبود امشبو با آزیتا،قرار داشتم
لعنتی گفتمو گلومو صاف کردم.,..
_آزیتا برام یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام.
_میمردی خبر بدی ؟
_بد حرف میزنیا!
یکم لحنش ملایم تر شد.
_آخه نگرانت شدم...
امیر یک دفعه در اتاقو باز کرد...
دوباره گریه ی دریا بلند شده بود.
romangram.com | @romangram_com