#پسرای_بازیگوش_پارت_27

همه بچها تو اتاقاشون خواب بودن ،دریاکوچولو ام از گریه های زیادی که کرده بود به نظر خسته میومد....
تو اتاق خودم ،بردمشو کنارم روی تخت خوابوندم ،چند ساعتی رو که کنارش خواب بودم با هیچی عوض نمیکنم.


از تشنگی گلوم مثل چوب خشک شده بود،به سختی از جام بلند شدم،تا یه لیوان آب بخورم.
بعد از خوردن آب ،به سمت سبد دریا کوچولو رفتم امادریانبود...

حسین"

تمام خونه رو زیرو رو کردم اما هیچ اثری ازش نبود ،رفتم تاامیر بیدار کنم ،که بادیدن دریا کوچولو کنارش نفس راحتی کشیدم .
دریا کوچولو انگشت، امیرو تو دستای کوچولوش، گرفته بودو لب هاشو مدام تو خواب تکون میداد،دوست داشتم لپای توپولوشو گاز بگیرم.
از اتاق بیرون اومدمو،آهسته ،درو،بستم.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده رو نشون میداد، زنگ زدم غذا سفارش دادم ،بچهاهم کم کم بیدار شدن...
امیر دریارو تو بغلش گرفته بودو باهاش حرف میزد،این لبخندا از امیر بعید بود...
کنارش نشستم ؛دست دریارو تو دستم گرفتم ،تمام دستش شاید اندازه ی شسته من میشد!
امیر_حسین من از این بچه خیلی انرژی میگیرم.
_اوهوم،از لبخندات معلومه.
سریع لبخندشو جمع کرد
خیره نگاهش کردم...

romangram.com | @romangram_com