#پسرای_بازیگوش_پارت_167
_باز مادر عروس حرف زد!
پشت بند این حرفم درب باز شدو محکم به صورت رضا خورد،اخه رضا دقیقا پشت درب وایساده بود...
نمیدونستم رضارو بگیرم که دستشو جلو بینیش گرفته بود ،یااون یارویی که مثل مجسمه جلو روم وایساده بود!
امیر علی"
باصدای دادی که اومد سیخ تو جام نشستم ،چشمامو کمی خاروندم ،فکر کردم خواب دیدم ،سرمو رو بالشت گذاشتم که یکدفعه
صدای ناله و شیون رضا بلند شد...
باعجله از اتاق بیرون رفتم،تو ی، حالو نگاه کردم ،اما هیچکس اونجا نبود...
رضا_اااااااای دماغم،خیر نبینی امــــیر ،همون دهکدتون میموندی خب،الان چه وقت برگشتن بود؟
امیر_چرا مثل زنا زجه موئه میکنی؟ بزار ببینم چی شدی؟
جلوی درب ورودی شُور چیدن،حسین و میلادم اونجا وایسادن،رضا نشسته بودو محکم دماغشو چسبیده بود امیر خم شده بودو سعی میکرد دست رضا رو از روصورتش برداره...
باصدای دورگه ام که به خاطر بیدار شدن از خواب بود گفتم:
_چه خبراینجا؟چی شده؟
_حسین_هیچی، رضا،داره میمیره!
رضا با اعتراض گفت:
_انشاالله خودت بمیری اکبیری بااون لبای کبودت، عینهو عملیا میمونی...
حسین خواست مشتشو حواله ی صورت رضا کنه که میلاد گرفتش.
میلاد_ولش کنید باو این دیوونه،بیاید بریم بخوابیم این از منو شماهم سالم تره...
romangram.com | @romangram_com