#پسرای_بازیگوش_پارت_165
یکمی فکر کردو گفت...
_خوب معلومه ،اعضای بدنتو اهداء میکنیم.
چشمام چهارتا شده بود،اخه چرا انقدر این بشر خنگه!
رضا_میلاد من امشب بیخوابی زده به سرم باید پابه پام بیدار بمونی فهمیدی؟
_ها؟مگه خل شدی؟ ساعتو ببین!
نگاهی به ساعت روی دیوار اشپزخونه انداخت...
_تازه که سرشبه!؟
_ساعت سه صبح ،سرشبه!؟
کمی موهاشو خاروند...
_اره از نظر من سرشبه ،پابه پام بیدار میمونی؟
_خب معلومه،نـــــه
_نه؟
_نه.
_باشه ،میرم دریارو بیدار میکنم تا صبح باهاش بازی میکنم.
_هـــــا!تو غلط میکنی...
خواست بره سمت اتاق دریا که از پشت دستشو گرفتم...
_اخه ،تو چیکار اون طفل معصوم داری؟
نگاهی بهم کرد...
romangram.com | @romangram_com