#پسرای_بازیگوش_پارت_153
حسین_حتما مگه باید چیزی بشه که دست از این کم عقلیات برداری؟یکم بزرگ شو...
بیخیال دستی تو هوا براشون پرت کردمو بدون توجه بهشون از اتاق خارج شدم،معلوم نیست چه مرگشونه،مثل سگ پاچه میگیرن ،حالا انگار چی شده! فوقش سکته میکرد ،یا دهنش کج میشد که خیلی خوب بودو باعث خنده و شادیمون میشد یا این که میمرد که اونم باز خوب بود،یه نون خور کمتر میشد...
چند ضربه به اتاقی که به تازگی به پیشنهاد امیربرای دریا درست کرده بودیم زدمو ،وارد اتاق شدم...
خانوم احمدی بدون توجه به من دریارو سوار تاب کرده بودو شعر تاب تاب عباسی رو براش میخوند...
باهم میخندیدنو بازی میکردن...
دریا بادیدنم ،روکرد به احمدیو بابایی گفت ،احمدیم دست پاچه شدو نزدیک بود دریا از بغلش بیفته...
_سـ....سلام
_سلام ،خسته نباشید،بادریا که اذیت نمیشید؟
محجوب نگاهم کرد...
_نه اصلا ،من دریا جونو خیلی دوست دارم
نگاهی به ساعت موچیم انداختم،آخرایه ساعت کاری بود،روکردم به احمدیو گفتم:
_میشه دریارو اماده کنید؟
چشمی اروم گفت...
ازاتاق بیرون زدمو قدم تند کردمو جلو پنجره ی قدیه ساختمون ایستادم.
اول زمستون بودو،هوا حسابی ســــرد،از بالا نگاه کردم به شهر برفی، لذت زیادی داشت،دونه های ریز برف به شیشه میخوردو درکمتر از یک ثانیه تبدیل به آب و سرازیر میشد...
دستامو توی جیبم کردم،یاد تماس تلفنی دیشبم افتادم ،آزیتایی که از ندیدن چند ماهه ام بسیار ناراحت بود،اما دیگه ذائقه ام تغییر کرده بود،دیگه این رابطه های کوتاهو نمیخواستم،دلم زندگیه مشترک میخواست،زنی که هر روز و هر شب غذای گرم برایم اماده کند،یکی باشه که وقتی از سرکار،میام جلوی در به استقبالم بیادو بابوسه ای ریز تمام خستگیمو درکنه....
ضربه ی محکمی به پشت باسنم خورد، ریده مال کرد به تمام رویاهای خوبم...
برگشتم تا اونی که این کارو کرد قهوه ای کنم ،که یه ظرف پراز کیک خورده ،شد توصورتم...
romangram.com | @romangram_com