#پسرای_بازیگوش_پارت_152
_مامان دیگه هیچ وقت این حرفو نزن؛جدایی عادله از من هیچ دخلی به شما نداره ،خواهش میکنم دیگه این بحثو پیش نکش...
مظلوم نگاهم کردو سرشو تکون داد.
دلم ضــــعف رفت برای صورت تپلش ،بلندشدمو کنارش نشستمو ،محکم گرفتمش بغل ،تمام زندگیم بود،امید زنده بودنم بود...
رضا"
آروم درب اتاق امیر علی رو بازکردمو سرکی کشیدم، پشت میز کارش نشسته بودو،روی کاغذی، خطوط نامعلوم میکشیدو شــــدید تو فکربود...
آهسته ،اهسته رفتمو پست سرش قرار گرفتم ،سرمو به گوشش نزدیک کردم ،فریاد بلندی کنار گوشش کشیدم ،
فریــــادی از سر ترس زدو،
صدمتر از جاش پرید،حراسون سرشو میچرخوند،بدبخت به نفس نفس افتاده بود.
خم،شده بودمو از خنده دست رو دلم گذاشتم...
درب اتاق باشتاب باز شدو حسینو امیر نفس زنون وارد اتاق شدن.
میلاد بادیدن من اخماشو تو هم کشیدو گفت:
_تاکی میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی،خبر مرگمون مثلا داریم تو شرکت کارمیکنیم،خونه نیستیم که هرغلطی دلت بخواد انجام بدی...
امیرعلی دستش رو سینش بودو قفسه ی سینش تند تند بالاو پایین میرفت ،رو به حسین کرد.
_به خدا سکته کردم....
_خب باو انقدر شلوغش نکنید حالا انگار چی شده!؟
romangram.com | @romangram_com