#پسرای_بازیگوش_پارت_151


سرسفره ای نشسته بودم که ماه ها ارزوشو داشتم
مادرم بالپای گل انداختش با نفس نفس زنونی که مقتضای سنش بود،سر سفره نشستو جایی برای دیس برنجش خالی کرد.
بشقاب خالیمو پراز غذای مورد علاقه ام کرد...
باعشق به محبت های هرچند کوچکش نگاه میکردم...
_بخور مادر ،دمپختکی که دوست داری درست کردم،پیازداغشم رنده زدم زیر دندونت نره.
بالبخند نگاهش کردمو اولین قاشق پراز پلو رو در دهانم گذاشتم.
مزه اش شوق اور بود...
با ولع میخوردمو قبل از خالی شدن دهانم قاشق بعدی رو در دهانم میزاشتم...
مادرم باعشق خاصی خیره ام شده بود،انگار قدیسه ای رو نگاه میکرد .
بادهن پر گفتم:
_مامان بخور دیگه ،این جوری نگاهم میکنی ناراحت میشم.
_بمیرم مادر برات،معذبت کردم!؟به خدادست خودم نیست از سر دلتنگیه.

دستای پر چروکشو تو دستم گرفتمو سرمو برای بوسیدن دستای زحمتکشش جلوبردم که
دستشو بیرون کشیدو روی موهامو بوسه زد و گفت:
_بااین کارات شرمندم نکن پسر ،من هنوزم روسیاهم پیشت...
باگوشه ی روسریش اشکی که از گوشه ی چشماش درحال چکین بودو پاک کرد...
قاشوقمو تو دستم گرفتمو با غذای مورد علاقه ام بازی کردم...

romangram.com | @romangram_com