#پسرای_بازیگوش_پارت_139

اما...
بااین کارش مادرمو پیر کرد،اما باهمه ی اینا براش دعای خیرکردم،مادر مظلومم نفرینش نکرد،اما حالا بعداز چند سال....
بادوتا بچه که منو به عنوان دایی میشناسن،قراره جدابشه...
علتشو نمیدونم،اما درعذابم،دوست ندارم زندگیه که منو به خاطرش فروخت،نابود بشه،نمیخوام بچهایی که دایی صدام میکردن،تواین کشمکش زندگی ازبین برن.
باصدای زنگ از فکر بیرون اومدم
هوووووفی گفتمو دست به زانو زدمو بلندشدم..

میلادو رضا بودن که با خوشحالیه خیلی زیادی وارد خونه شدن.
_چه خبره؟کبکتون خروس میخونه!
میلاد بشگنی تو هوازدو گفت:
_مشتلق بده تا بگم.
رضا_سهم منم بدید!
_پس خبر خیلی خوبیه که مشتلقم میخواید...
میلاد_اره دیگه،مشتلق میدی یانه؟!
_یانه.
رضا_بهش بگو باو این جون به عزرائیل نمیده چه برسه به این که بخواد مشتلق بده.
میلاد_خسیس
گوشه ی لبش بالارفتو ایـــــشی گفت.
دست کردم تو جیبمو یه سکه ی پونصدی بیرون اوردمو جلوشون گرفتم

romangram.com | @romangram_com