#پسرای_بازیگوش_پارت_138
همگی دور سفره جمع شده بودن امیر علیم کنارم نشسته بود...
اقای مشتاقی بالای سفره به همراه ننه قمر نشسته بودن، بسم الله گفتو همه رو به خوردن غذا تعارف کرد...
پارچ سفالی رو از وسط سفره ی پارچه ای منبت کاری شده برداشتمو توی لیوان سفالیه ابی رنگ ریختم ،کمی مزه مزه کردم طعمشو،طعم زندگی میداد،چه قدر دلتنگ این جمعو این سفره بودم ننه قمر از بالای سفره ظرفه ترشی رو دست به دست بهم رسوند،همه میدونستن عاشق ترشیای ننه قمر بودم ،بوسی سمتش پرت کردم ،که باعادته همیشه ذلیل مرده بهم گفت..
امیر"
دریارو توی گهوارش گذاشتمو تکونش دادم،میلادو رضا رفتن یه سری به شرکت بزنن...
فکرم درگیرمادرمِ که نه ماه سری بهش نزده بودم...
هربار باگفتن سرم شلوغه دست به سرش کردم، اما الان دیگه از دلتنگیه زیاد ،طاقت ندیدنشو ندارم،حتما چندروزه دیگه به شهرمون میرمو سری به مادرم میزنم...
دریا خوابیده بود گونشو بوسیدمو ازاتاق خواب بیرون زدمو درب پشت سرم بستم ،روی کاناپه جلویTVنشستم...
نگاهم به تلوزیون بود اما حواسم...
به گذشته ی نچندان دورم فکرکردم به دختر عمویی که سرسفره ی عقد لگدزد به تمام زندگیمو آبروم ،تمام باورامو خراب کرد...
کی گفته عشقو نمیشه به پول فروخت؟
اون حتما آدم سیری بوده...
عادله عشقشو به پول فروخت...
به ماشین شاسی بلند زیرپای غریبه فروخت...
به خونه ی چندصدمتریش فروخت...
از بچگی به نام هم بودیم،همیشه تو گوشم خونده شد عادله همسرمه،زنمه،زندگیمه...
مادرم عروسم عروسم از زبونش نمیفتاد.
romangram.com | @romangram_com