#پسرای_بازیگوش_پارت_108

کمی فکر کردم ،راست میگفت زندگیمون به کل نابود شده بود....
میلاد کمی چشماشو مالوندو گفت:
_مگه ما پدرشیم که ازش مراقبت کنیم؟آقا ننش ولش کردن،ما نگهشداریم؟
حسین_آقا این حرفو باید از طلا نوشت،چاکریم عاقا میلاد.
جفتی دستاشونو،تو هوا بهم کوبیدن
میلاد_مخلصم داداش.
_کم نوشابه براهم بازکنید ،خب بادریا چکار کنیم؟
حسین_مادر پدرش جلو خونه ماگذاشتنش،ماهم میزاریمش یکی از امامزادهای اطراف !
_چــــــی؟
میلاد یکم تو جاش، جابه جا شد ...
_من که موافقم!
_چی میگید براخودتون ،مغزتون سالمه ؟چیزی نزدیت؟
حسین_منو میلادو امیر علیو رضا موافقیم ،رای با اکثریته!
_حسین دریا رو میخوای بزاری سر راه ؟مگه خودت نگفتی به خاطر دریا حتی حاظری دیگه ازدواج نکنی؟
حسین_اون موقع داغ بودم یه چی گفتم ،الان نظرم برگشته.
_تصمیمتونو گرفتید؟
میلاد _اره،بچها رو تصمیمشون مصممن.
_هه،هرغلطی دوستداریت بکنید!
به اتاق خوابم رفتم،به بچها حق میدادم اما نه انقدر که بخوان دریارو توی یه امامزاده رهاش کنن،نُه ماه خاطرهای خوبی باهم داشتیم،نمیتونستم منصرفشون کنم،نمیخواستم التماس کنم ،به این فکر کردم که، به شهرستان ببرمش اما مادرمو چکار میکردم؟درجواب این، بچه ی کیه، اش چه میگفتم؟

romangram.com | @romangram_com