#پسرای_بازیگوش_پارت_109
سعی کردم بیخیالی طی کنم،به این فکر کردم که تاابد قرار نیست پیش ما بمونه.
خودمو بااین حرفا دلداری میدادم اما همش دروغ بود
امیرعلی"
به اتاق دریا رفتم تو تختش رو اسباب بازیاش خوابیده بود،توخواب صورت مظلومی داشت قرار بود شب بابچها به امامزاده داوود ببریمشو اونجا رهاش، کنیم ،دستی توی موهاش کشیدم،دوسش داشتم ،نمیتونستم بزارم اینکارو کنن اما برامون دردسر بود تا چند وقت میتونستیم پنهونش کنیم؟مگه میشد ما پنج تامرد ازش مراقبت کنیم؟ اگر خانوادهامون بویی از وجود یه دختر بچه توخونمون میبردن هزارتا داستان برامون سرهم میکردن،دریاهم نیاز به مادر داشت امیدوارم خانواده ی خوبی نصیبش بشه...
گوشی تو جیبم لرزید
عکس مادرم روی صحفه نمایان شد تماس رو وصل کردم
_الو؟
_سلام امیر علی جوونم خوبی؟
پوفی کشیدمو مردومک چشممو تو کاسش چرخوندم...
_دوباره چی میخوای؟
_واااه مادر این حرفا چیه؟
_مامان کاردارم میشه کارتو بگی؟
_امیر علی،سمیرارو یادته ،دختر عباس آقا همسایه ی خاله بتول؟
_خب؟
_به جمالت مادر،دخترشونو تو سفره امیر المومنین خونه خالت دیدم ،دختر نگو پنجه ی آفتاب ،پوستش مثل بولور میموند چشماشو نگوووو عینهو آهو...
_خب بعدش؟
romangram.com | @romangram_com