#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_85


_ سلام

ترانه _ سلام صحرا چرا انقدر دير كردى ؟

مهديس _ سلام

نگاهى به مامان انداختم ، به طرف مادراى ترانه و مهديس رفت و مشغول پچ پچ كردم باهم شدن

_ اون سه تا هنوز نيومدن ؟

ترانه _ نه

_مهديس_ چقدر بى فكرن .. نميگن ديرميشه ؟!

_ترانه _ من الآن با آرتان تماس گرفتم ... گفتن كه توراهن دارن ميان ، مثل اينكه ترافيك بوده !

_ باشه ... مابريم داخل !..

قبل از اينكه نوبت ما بشه دوتا خانواده ى ديگه امده بودن ... جمعيتشون زياد بود .... جا براى نشستن چهار نفر بيشتر نبود ... منو بچه

ها سه تا از صندلى ها رو اشغال كرديم

به عروس و داماد نگاه كرديم كه از خوش حالى رو پاشون بند نبودن .... يه لحظه احساس كردم كسى كنارمه به بغلم نگاه كردم پندار

دقيقا كنارم وايستاده بود و اونم مشغول تماشا بود

تا عروس بله رو گفت همه دست زدن و كل كشيدن ... دماد داشت حلقه دست عروس مى كرد ...

نمى دونم چرا دلم مى خواست كه امروز منم تو دستم حلقه مى كردم ... طور خاصى بهشون نگاه مى كردم ...

romangram.com | @romangram_com