#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_67
_ بله مامان امدم
سريع دستى روى شالم كشيدم و روى سرم صافش كردم و سينى چايى رو از روى ميز برداشتم و به طرف هال رفتم ....
و به نوبت به تك تك مهمون ها چايى تعارف كردم ...
و در آخر هم به طرف صندليه خالي كنار مامانم رفتم و نشستم ...
پدر پندار _ خوب بهتره بريم سر اصل مطلب ، ( رو به پدرمن كرد ) آقاى اميدى همه ى ما در اين شب اينجا جمع شديم تا با اجازه ى شما و خانوم والدين دخترتو صحرا رو براى پسرم پندار خاستگارى كنم ...
بابا كمى مِن و مِن كرد _ آخه ... چى بگم ..
مادر پندار _ البته ما شرايط شما رو هم درك مى كنيم واسه همينم احتياجى نيست همين الآن جواب بديد ، ميتونيد روى اين قضيه فكركنيد ....
مامان _ خوب ، راستش صحرا ميخواد درسشو ادامه بده ، شما كه با اين موضوع مشكلى نداريد ؟
مادرپندار _ نه ... اتفاقاً پندارجان خبر قبول شدن صحرا خانومو توى اون بورسيه به من دادن ، خيلى خوش حال شدم ، جالب اينجاست كه پندارم اون بورسيه رو گرفته و قبول شده ، اينطورى مى تونن باهم به فرانسه برن و درسشونو ادامه بدن ...
بابا باشنيدن اين حرف متعجب گفت :
بابا _ عاليه ... فقط مشكل اينجاست كه دانشجو هاى اين بورسيه 13 روز ديگه پرواز دارن به فرانسه ، اينا كه نميتونن تو اين 13 روز باهم ازدواج كنند ...
مامان پندار _ بله خوب وقت زيادى ندارند ... اما ماهم نگفتيم كه باهم ازدواج كنن ، فقط يه عقد كوچيك انجام ميدن تا به هم محرم بشن ، انشالا وقتى هم كه از فرانسه برگشتن جشن ازدواجو برپا مى كنيم ، چطوره ؟
بابا _ خوب ... من ... من مشكلى ندارم اما اينجا نظر خود صحرا مهمه ...
پدر پندار _ البته ، پس اگه اجازه بديد جونا برن توى اتاق حرفاشونو بزنن ...
بابا به سمت من برگشت و نگاهى بهم انداخت ...
romangram.com | @romangram_com