#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_66
سريع از روي تخت بلند شدم و به طرف هال دويدم ....
خدارو شكر قبل از اينكه خاستگارا وارد خونه بشن خودمو به مامان اينا رسوندم ....
مامان درو باز كرد و پندار به همراه خانواده اش وارد خونه شدن ...
وايى ... يه هفته اى ميشه كه پندارو نديدم ، چقدر دلم واسه اش تنگ شده بود .... پندار كت و شلوار خوش دوختى مشكى تنش كرده بود كه هيكل مردونه اشو خيلى خوب نشون ميداد ، موهاشم مثل هميشه داده بود بالا ... لاكردار يكم ته ريش دراورده بود كه زيبايي و جذابيت صورتش خيلى كمك مي كرد !
با ديدن پندار سرمو انداختم پايين و فقط يه سلام كوچك بهش كردم ....
اونم با مهربانى جواب سلاممو داد ...
پشت سرش يه آقاى خيلى خوش تيپ كه مشخص بود پدر پنداره وارد شد ، بعدش هم يه خانوم نسبتا سن و سال دار وارد شد ، ( مثل اينكه اين خانومم مادر پنداره ... چقدرم شبيه خود پنداره قيافه اش . )
مامان پندار با ديدن من لبخند ى زد كه به زيبايي ضاهرش خيلى كمك كرد و با لحن مهربانى گفت :
مامان پندار _ ماشالا .. ماشالا مثل گل ميمونه ...
من با خجالت سرمو انداختم پايين و فقط لبخند زدم _ ممنون ...
بعد از اينكه تمامى مهمون ها وارد خونه شدن ، به طرف آشپزخونه رفتم و منتظر موندم تا مامان صدام كنه ....
تو يه اين فرصت پيش امده ، سريع چايى درست كردم و ريختم توى استكان هاى شيك مامانيم ....
بالاخره صداى مامان بلند شد :
_ صحرا .. صحرا دخترم ..
وقتى مامان صدام كرد هول شدم و استرس بدى تو جونم افتاد
romangram.com | @romangram_com