#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_65
بعد از تموم شدن كارام مامان نگاه پرشور و هيجانشو به هيكلم انداخت و تند تند قربون صدقه ام رفت ...
مامان _ ماشالا ... ماشالا ، مثل ماه شدى دخترم ...
_ ماشالا ...
انقدر مامان ازم تعريف كرد كه از خجالت سرخ شدم ...
مامان _ خوب ديگه بيا بريم پايين بى بى و بابات تو هال منتظر ما دوتان .... بدووووو
_ چشم بريم ...
قبل از اينكه از اتاق برم بيرون براى آخرين بار توى آينه به خودم نگاهى انداختم ...
...
***
" صحرا "
آخ .. انقدر استرس دارم كه از ديشب تاحالا چشم روهم نذاشتم ...
ساعت نزديك 9:00 شب بود اما هنوزم از خاستگارا خبرى نبود ، از دلشوره دارم ميميرم ، خدايا خودت كمكم كن ... يه مانتوى صورتى با يه شال سفيد سرم كرده بودم ، به همراه يه كفش پاشنه سى سانتى صورتى سفيد .... موهاى مشكى ام را از شالم گذاشته بودم بيرون و كج زده بودم توى صورتم .... زيادى آرايش نكردم ، فقط كمى برق لب و ريمل و كمى هم خط چشم تا چشماى درشت رنگيمو زيبا تر نشون بده زدم .....
خيلى ناراحتم ... نه از اينكه قراره پندار بياد خاستگاريما ، نه ... از اين ناراحتم كه مجبورم به پدرو مادرم دروغ بگم ....
وايي .. وقتى مامان فهميد كه داره برام خاستگار بياد خيلى خوش حال شد .... از ديروز تاحالا انقدر خوش حاله كه تو پوست خودش نميگنجه ... فكرشو بكن .. اگه بفهمه اين خاستگارى الكيه و اين ازدواجم صوريه ... داغون ميشه ... خدايا منو ببخش .. خب مجبور بودم ... وايىىىىىىىىىى ... لعنت به تو صحرا ... لعنتى ... همينطور كه داشتم تو فكرو خيال به خودم فوش ميدادم صداى زنگ در بلند شد و پشت سرش هم صداى مامان ...
مامان _ صحرا دخترم فكركنم مهمونا امدن....
romangram.com | @romangram_com