#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_64
مامان _ خوب كم نمك بريز ... اِاِاِاِاِاِ مهديس تو چرا هنوز آماده نشدى ؟؟؟؟؟ بابا ساعت هشت شبه الآناست كه اين خاستگارا از در بيان تو ، بيچاره پسره تو رو با اين قيافه ببينه به غلط كردن ميفته ، فكركنم از اين كه امده خاستگاريت حسابي پشيمون بشه !
_ اِاِاِاِاِاِ ... مامان ، از خداشونم باشه ...
مامان لبخند مهربانى زد :
مامان _ الهى دورت بگردم ، معلومه كه از خداشونه ... حالا پاشو .. پاشو به كمك همديگه يه لباس از تو كمدت پيداكنيم ... بايد كمكم آماده شي ...
با خستگى آه بلندى كشيدم و از روى تختم بلند شدم و به طرف كمدم رفتم ...
مامان انگشت اشاره شو روى لبش گذاشته بود و با دهان باز مشغول برانداز كردن لباساى من توى كمدم بود ....
كمى نكشيد كه صداش بلند شد :
مامان _ آهاااااان .. اين خوبه !
سريع به لباسايي كه مامان برام انتخاب كرده بود نگاه كردم ....
يه مانتوى آبى نفتى كه هيكلمو به خوبى توش نشون ميداد برداشته بود به همراه يه شال سرمه اى سفيد و كفش پاشنه بلند سرمه اى
سليقه اش بد نبود ... چرا به فكر خودم نرسيد !
مامان بدون اينكه نظر منو راجب لباسا بپرسه سريع به طرفم امد و به زور لباسايي كه انتخاب كرده بودو تنم كرد ...
كمى كشيد تا آماده شدم ... فقط مونده بود آرايش صورتم ...
يه مقدار از جلوى موهامو از شمالم گذاشتم بيرون ... يه روژلب صورتى كمرنگ زدمو كمى هم ريمل ...
دوست داشتم خيلى ساده به نظر بيام واسه همين خيلى آرايش نكردم ....
romangram.com | @romangram_com