#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_62
نا خواسته شروع كردم به خنديدن و به طرف مامان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه كردم و بوسه اى به گونه اش زدم ....
_ الهى قربونت برم من ، اين چه حرفيه ميزنى داشتم شوخى مى كردم وگرنه من يه تارموشما رو به صدتا از همين پسراعوض نمى كنم
مامان با گوشه ى دست اشك هايش را كه از گوشه ى چشمانش ميريختند وروى گونه هاش جاباز مى كردن را پاك كرد و لبخند مهربانى زد ....
مامان _ بسه ديگه شيطون بازى هاتونو بزاركنار ، گريه منم در اوردى با اين حرفات !
_ هه .. دورت بگردم الهى ، گريه ديگه واسه چى ؟ ، خودم تا عمر دارم نكرتم ...
مامان با لحن عصبى گفت : مهديس ، تو دوباره اين شكلى حرف زدى !
_ آخ ، ببخشيد حواسم نبود ....
مامان _ خوب ديگه برو بزار منم به كارام برسم ...
دستمو گذاشتم روى سينه ام و بادي به گلوم انداختم و با لحن تمسخر آميزى گفتم :
_ چشم كار ديگه اى ندارديد ...
مامان _ برووووووووووو ...
با عجله از آشپزخونه امدم بيرون و به سمت اتاقم رفتم ....
وايى ...
كمى كشيد تا نفسم بالا امد ...
نميدونم چرا ، ولى وقتى مامان بهم گفت كه قراره فردا شب سپهر اينا بيان خاستگاريم يه حس عجيبي بهم دست داد .. حسى كه هيچ وقت تجربه اش نكرده بودم ..... اين حسى كه دارم نه نفرت و نه چيز ديگه ....
romangram.com | @romangram_com