#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_6


بعد از تموم شدن كلاس اول .... با ترانه و مهديس به سمت بوفه رفتيم و سه تا قهوه سفارش داديم ... قهوه هارو از آبدارچي بوفه گرفتيمو ... برگشتيم تو حياط دانشگاه كه چشمون افتاد به اون سه تا احمق .... آرتان هم برگشته بود .. مثل اينكه حموم كرده چون موهاش هنوز كمي خيس بود .... خوب معلومه كه حموم رفته ... هركس ديگه اي هم جاي اون يه سطل زباله روي سرش خالي مي شد حموم مي رفت ! .....ترانه با ديدن آرتان دوباره هوس شيطنت كرد

_ ترانه _ بچه موافقيد حالشونو بگيريم ؟!...._مهديس_ آره .... من پايه ام !..._ترانه _ صحرا توچي ؟!..._ من ! ..... نميدونم ... _ ترانه _ پس خوب نگاه كن .. تا بدونى ...اين حرفو زدو به سمت اون سه تا رفت .... با استرس داشتم نگاش مي كردم .... يعني چيكار ميخواست بكنه ... ديونه نشده باشه همينطور كه توي فكر بودم صداي افتادن يه چيز بلند شد .... با وحشت به روبه رو نگاه كردم ... وايي .... ترانه ي احمق چيكار كردي .... صداي خنده ي مهديس گوشمو كر كرد.... مثل اينكه اون سه تا براي خودشون چايي گرفته بودن و رفتن بشينن كه بخورن ... اما وقتي آرتان امد بشين ترانه صندلي رو از زيرش كشيده و آرتانم افتاده زمين و همه ى چايي ها ريخته !....ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم ... از ته دل مي خنديدم .... از اين جالب تر نمي شد .... آرتان هنوز توشوك بود كه چه اتفاقي براش افتاده .... ولي سپهر و پندار ... فهميده بودن و اونا هم مي خنديدن ....ترانه همينطور كه به آرتان نگاه مي كرد به سمت ما امد و واسه اش زبون در اورد .. نفرت رو از چند كيلومترى هم مى شد درچشماى آرتان حس كرد . باهم به طرف محوطه ى دانشگاه رفتيمو سريه ميزچهار نفره نشستيم ... و مشغول خوردن قهوه هامون كه از قبل سفارش داده بوديم شديم ...._ مهديس _ تران‍ ... گفتم كارت تمومه ..._ترانه _ حال كردي چجوري حالشو گرفتم ؟!...._ انتظار هركاري رو ازت داشتم الي اين يكي !...._ ترانه _ چرا .. به نظرت خيلي ترسو مي يام ؟!..._ يه چيز بيشتر از ا ....

هنوز حرفم تموم نشده بود كه يهو يكي محكم زد زير ليوان قهوه ام و تمام محتوي يات داخل ليوان خالي شدن روم ...صداي خنده آدماي اطرافم رفت رو عصابم تمام هيكلم از قهوه خيس شده بود ، بوى تلخ قهوه رو روى مانتوام مى شد احساس كرد... با تعجب برگشتم ببينم كدوم آدم بيشعوري همچين غلطي رو كرده ..كه يهو چشممم افتاد به پندار ! ....._ ترانه _ خوبي صحرا ؟ ...بدون اينكه جوابشو بدم .. فقط با تنفر به چشماي رنگي پندار خيره شدم ..._ مهديس _ چيزيت نشده ؟!....بازم جوابي ندادم ...پندار پوزخندي زدو گفت :_ آى آى ، ببخشيد .... حسابي قهوايت كردم !دوباره همه بلند خنديدن .. كثافت بيشعور منكه ميدونم از قهوايت كردم منظورت اين نيست كه قهوه ريخته رومو ... يه چيز ديگه است ... با عصبانيت از روي صندلي بلند شدمو گفتم:_ بسه ديگه .. ماهرچى به شما و اون دوستاتون ميخنديم پروتر مى شيد!پندار بى توجه به فرياد هاى من با لحن آرومى گفت :_پندار_ اى بابا .. منكه منظورى نداشتم .. خب دستم خورد ... و با خنده اضافه كرد ... حالا گريه نداره كه !كارد ميخوردم خونم درنميومد !_يادت باشه كه خودت بازي رو شروع كردي ...._ پندار _ كدوم بازي ... متعجب فرياد زدم : _من انتظار اين جوابو ازشما نداشتم ...._ پندار _ براي اينكه شما قبل از گفتن هرحرفى خوب فكر نمي كنيد ! .....ديگه از اين پرو بازياش خسته شده بودم ..... دلم ميخواست بامشت بكوبم توصورتشو اون دندون هاي سفيد مرتبشو بيارم پايين اما حيف كه نمي شد .... يعني اگه الان تو دانشگاه نبوديم مطمئنن اين كارو مي كردم ... ولي الان هيچ كاري غيراز تحمل از دستم برنمي ياد ... دندونامو با عصبانيت بهم فشردم و از كنارش رد شدم .... ترانه و مهديس هم سريع دنبالم امدن و تند تند شروع كردن به حرف زدن .... سرم داشت منفجر مي شد .... اون پندار هنوز نميدونه كه با كي طرفه ... به من ميگن صحرا ... من صحرام داغو سوزان ، ميسوزونمت آقا پندار ..... حاليتون مي كنم .... وارد كلاس كه شديم همه سرجاشون نشسته بودن به غير از ما و اون سه تا پلنگ وحشى .... همينطور كه داشتم به سمت صندليم مي رفتم صداي آشنايي از ته كلاس به گوشم خورد_ بَ‍ه بَه .... خانم اميدي .. شما كجا اينجا كجا !....با تعجب به سمت صدا نگاهمو كشيدم ... اَه ... فقط همينو كم داشتم هومن اينجا چيكار ميكنه ... هومن پسردايي منه ... يه مدتي مي شد ازش خبري نداشتم ... درواقعه وقتي كه بهم پيشنهاد ازدواج دادو منم رد كردم ... از اون موقعه تاحالا نديدمش ... دوستم نداشتم دوباره ببينمش ولي ...._ هومن؟ ... تو اينجا چيكار مي كني !...._ هومن _ خوب معلومه، درس ميخونم ،همون كاري كه تو مي كني !..._ واقعا ! خيلي خوش حال شدم ديدمت .._ هومن _ جدي ؟!.....از اين حرفش حسابي جاخوردم منظورش چي بود ؟!.. شايد خودشم فهميده چشم ديدنشو ندارم ...._ خوب .. معلومه ..._ هومن _ اميد وارم كه همينطور باشه ...پسره ي پرو بيشعور .. فكر كنم تموم پسرا تهران همينطورين .... ما تو شهر خودمون كه هستيم اصلا شمالي ها اين اخلاقارو ندارن ! ..... ديگه حوصله گوش دادن به متلك هاي هومنو نداشتم واسه ي همينم يه لبخند بهش زدمو نشستم سرجام ... اينو ديگه كجاي دلم بزارم ؟!.. يعنى شانس كه نداريم .. حالا مجبورم خاطرات تلخ هومن رو كه كلى سعى كردم فراموش كنم را دوباره به ياد بيارم !اصلا اينا رو بى خيال اون سه تا رو بگو ... الآن ميان كلاس چيكارشون كنم ؟! ..... يه فكر شيطانى از سرم گذشت ... بازم من فكر شيطانى به سرم زد .... بايد قبل از اينكه بيان چسب يك‍ دو سه اى رو كه واسه پاپيون كفشام همراه داشتم را در بيارم و تمامش رو خالى كنم روى صندلى اون سه تا احمق ! ... كه البته همين كارم انجام دادم .... مهديس و ترانه غش كردن از خنده .... با ورود اون پلنگا به كلاس هرسه بانيش باز كه نشون ميداد خر كيف شديم نگاهشون كرديم آرتان و سپهر كه محل سگ ندادن و رفتن نشستن ولى اون يكى باشكاكى نگاهمون مى كرد و سيخ وايستاده بود جلومون ...... درآخرپرسيد : پندار _ مشكلى پيش امده ؟!. ماهرسه با خنده باز گفتيم :_ نه چه مشكلى ؟. با شكاكيت نشست و استاد اومد ..... شروع كرد از خواندن دوباره ى اسامى كلاس :استاد _ ببخشيد من اسماى شمارو به خوبى ياد نگرفتم واسه ى همينم ميخوام خودتون خودتونو معرفى كنيد ازهمين اول شروع كنيد و خودتونو معرفى كنيد ... شما آقاى ؟منظورش سپهر بود سپهر روى پاهاش ايستاد تا خودشو به استاد معرفى كنه در همان لحظه مهديس پاشو فشار داد روى صندلى سپهر تا صندلى چسبيده شده به سپهر همراه سپهربلند نشه .... سپهربلند شد كه صداى پاره شدن شلوارش امد و اون دوتاى ديگه برگشتن عقب كه مهديس گفت :_ ببخشيد كيفم پاره شد. شورتش گل گلى بود .... نه شوخى كردم قرمزيكدست بودو يه مارك معروف روش بود... ماسه تا تركيده بوديم از خنده و مثل لبو قرمز شده بوديم .... ولى خيلى خودمونو كنترل كرديم ..... اون حرف مى زد و ما ريزريز مى خنديديم :_ من سپهر آريانژاد هستم .... 21 ساله . ونشست .... مهديس مدام مى خواست بلند بخنده ولى ترانه محكم در دهنش رو مى گرفت ... ترانه پاشو گذاشت پشت صندلى آرتان و محكم فشار داد ... بعدش آرتان بلند شد كه صدايى مشابه صداى قبلى به گوش رسيد ... اون دوتا ديگه برگشتن و اين بار ترانه گفت :_ ببخشيد پامو كشيدم رو زمين صدا داد. پندار شكاك گفت :_ چرا شما سه تا سرخ شديد. آه چقدر گيره اين ... با تذكر استاد برگشت و آرتان شروع كرد به معرفى خودش : _ من آرتان پارسا هستم .... 21 سالمه . مال اين يكى آبى نفتى بود عجب همشون مارك دار بودن ... ( ببخشيد من انقدر بى ادب شدم آخه منظوردارم ) ترانه كاملا سرخ شده بود هر سه تامون مثل گوجه فرنگى شده بوديم ، منم پامو گذاشتم پشت صندلى پندار حالا نوبت اون شكاك بود كه با بلند شدنش همون صدا بلند شد .... وايى ... خدا دارم مى تركم نجاتم بده .... اين دفعه هرسه تاشون برگشتن كه من گفتم :

_ يه كاغذ از دفترم پاره كردم . مال اين قهوه اى بود .... اون پسره شروع كرد : _پندار _ پندار رادمنش هستم ..... 21 ساله . ديگه نمى تونستم بيشتر از اين خودمو كنترل كنم ... انقدر گوشه ى لبامو گاز گرفتم تا خنده ام نگيره كه فكر كنم لبم خون افتاده ! ..... وايى .. خدا اين كلاس لعنتى كى تموم ميشه دلم كلى خنده ميخواد ! ....

****

وقتي .. وقت كلاس تموم شد استاد ازمون خواست كه چند دقيقه اي وايسيم .. تا يه مطلبي رو بهمون بگه ..._ استاد _ بچه ها راستش من قرار گذاشتم شما هارو ببرم يه جاي سرسبزو خوش آب و هوا تا ببينم .. ميتونيد از نزديك هم طبيعتو به خوبي بكشيد وعكاسى كنيد، يانه ... فقط واسه ي اينكه اونجا نميتونم براي همگيتون وقت زيادي بزارم .. مجبورم شما رو به چند گروه تقسيمتون كنم و هرگروه بايكى از استادا مى ره !.... خوب ... راستش گروهي كه قراره بامن بيام رديف اول و رديف دوم همين كلاس هستن ....از شنيدن اين حرف استاد ناخواسته فرياد زدم : چ‍............ى ........باورم نمي شد گروه ما افتاده بود با اون سه تا پلنگ چشم قشنگ وحشى ! ...دقيقاً به همون اندازه اي كه ما از شنيدن اين موضوع تعجب كرديم اون سه تا هم تعجب كردن ....وقتي استاد از كلاس رفت بيرون..تمامي بچه ها يكي يكي پشت سرش رفتن ... به غير از چند نفري كه داشتن وسايلشونو جمع مي كردن .... اصلا باورم نمي شد .... يعني همچين چيزي ممكن بود ؟!.... نه امكان نداره ..... وايي ..._ترانه _ صحرا نميخواي بريم ؟!....زيرلب ناليدم :_چرا ... بريم !... از روي صندليم بلند شدمو به سمت در رفتم اما پندار راهمو سد كرد..._ پندار _ ميشه چند لحضه اي وقتتونو بگيرم ؟!.....از نوع حرف زدنش تعجب كردم ..._ ترانه _ صحرا ... من و مهديس رفتيم تو ماشين زود بيا . ميخواستم بهش بگم نه اما ديگه وقتش پيش نيومدو ترانه رفت .... روبه پندار كردمو با لحن جدى گفتم :_ درمورد چى ؟!......_ پندار _ اينطوري نميشه ... بايد با سر صبر براتون توضيح بدم ..._ بگيد ... من عجله اي ندارم !..._ پندار _ آخه‍ .....هنوز حرفش تموم نشده بود كه چند تا دختر پريدن وسط حرفش ..._ دخترا _ آقا ببخشيد .. شلوارتونو تازه خريديد ؟!...و ريز ريز خنديدن . پندار با عصبانيت برگشت و تقريباً با صداي بلندي گفت :_ پندار _ به شما ربطي داره ؟!..._ دخترا _نه ولى آخه ... شلوارتون پاره است !...پندار كه تازه متوجه موضوع شده بود از خجالت تا پشت گوشاش قرمز شد و سريع يه دستشو پشت شلوارش گذاشت تا متوجه شد كه شلوارش پاره است و با عصبانيت به من نگاه كرد ... ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و با صداي بلندي زدم زير خنده ، حالا نخند كى بخند .. مثل ديوونه ها قهقه مى زدم ...انگار ديگه نخواست حرفشو بزنه و با حالت تمسخر آميزي گفت :_ اگه مي دونستم انقدر خوشت مياد اصلا لخت ميومدم !...لبخند روي لبام خود به خود جمع شد و به جاش اخم بزرگي روي پيشوني ام جاباز كرد_ لطفاً حرف دهنتونو بفهميد آقاي رادمنش ...ديگه اجازه هيچ حرفي بهش ندادم و راهمو كج كردم و از كنارش رد شدم .... ترانه و مهديس جلوي ماشين منتظر من ايستاده بودن ... تا منو ديدن مثل طلبكارا امدن جلوم !...._ ترانه _ چرا انقدر طول كشيد ... مگه خدايي نكرده مشكل داره ؟!....اصلا متوجه منظورش نشدم_ چي ؟!.........._ مهديس _ ببينم .. بچه مچه كه تو كار نيست ؟!....تازه دوهزاريم افتاد ... چقدر منحرفن اين دوتا خاك تو سرشون ... ولي خوب .. منم يكم هوس شيطنت كردم !..._ چرا ... چند ماه ديگه به جاي نقاشي بايد كهنه شوري كنيم ؟!...._ ترانه _جمع به كارنبر ... لذاتاشو توبردي ... كهنه هاشو مابشوريم ؟!_ مهديس _ بابا ... اين چرت و پرتا رو بي خيال فردا رو چيكار كنيم ... فكرشو بكن تويه چه گروهى افتاديم !...._ منكه كاملا گيج شدم ....

_ ترانه _ چرا ... ميدوني الان چقدر از آدما آرزو دارن جاي ما باشن ... همه ي دخترا ي دانشگاه هي دنبال يه موقعيتن كه خودشونو به اين سه تاپلنگ نزديك كنن ... ولي ماكه بهشون نزديكيم داريم ناشكري مي كنيم !...._ مهديس _ آره منم دقت كردم... چرا همه انقدر واسه اين سه تا دُم تكون ميدن ؟!.... من پوزخندى زدم و به تمسخر گفتم :_ شايد مزه ي چيز اون سه تا زير دندوناشون مونده !...هر دوتايشون از حرف من خنديدن ..._ ترانه _ آره حتما همينه!._ خوب ديگه بيايد بريم كه خيلي كار داريم ... ببينم .. چرا شما تاحالا نرفتيد توي ماشين ؟!...._ مهديس _ ماهم همين قصدو داشتيم ولي شما سوئيچ ماشينو بهمون ندادي !..._ آخ .... ببخشيد پاك فراموش كردم ..._ ترانه _ بله ... خودمون متوجه شديم تا ديدي پندار داره باهات حرف ميزنه از خوش حالي ديگه تو پوست خودت نميگنجيدي !......_ مهديس _ خوب حالا چيكارت داشت ؟!....._ نميدونم .... وقت نشد حرف بزنه ..._ ترانه _ ببخشيد ... يه.. يه ربعي هست ما منتظرتيم ... اگه ميخواست كارى هم باهات بكنه تا الآن تموم مي شد !..._ خفه .... چقدر تو منحرفي !..._تا امد حرف بزنه ... چند تا دختر امدن خودشيريني كردن و مانع حرفش شدن ..._ مهديس _ آآآآآآآآآآآآآا .... حالا به نظرت چي ميخواست بگه ؟!..._ نميدونم ... نميخوامم بدونم ... بهتره كه ديگه بريم ..._ ترانه _ باشه .... بريم خونه هم كلي كار داريم ...

" مهديس "

_ صحرا _ تا امد حرف بزنه ... چند تا دختر امدن خودشيريني كردن و مانع حرفش شدن ..._ آآآآآآآآآآآآآآآآآ ..... حالا به نظرت چي ميخواست بهت بگه ؟!..

_صحرا _ نميدونم ... نميخوامم بدونم ... بهتره كه ديگه بريم ...نميدونم چرا ... ولي احساس مي كردم صحرا داره يه چيزي رو از منو ترانه پنهان مي كنه .. يه چيزى كه مطمئنن به پندار مربوط مى شد... ولي من و مهديسم تا از ماجرا خبردار نشم بي خيال نمي شم ..._ترانه _ باشه.... بريم خونه هم كلي كار داريم ...سوار ماشين صحرا شديم ... و مستقيم به سمت خونه رفتيم ... _ صحرا _ بچه ها ديديد شلوارشون پاره شد ..._ ترانه _ آره ... خيلي خنديدم.._ اگه دقت مي كرديد مي ديديد كه هركي شرت پسر روبه رويش رنگ مانتو خودش بود!..._ترانه _ آره ... منم متوجه شدم!_ بچه ها من يه فكري دارم ..._ صحرا _ چي ؟!... _ بيايد هركس پسري كه شرتش هم رنگ مانتوش بود را اذيت كنه !..._ صحرا _ قبول..._ ترانه _ موافقم ....خوشبختانه .. سپهر به من افتاده بود ... آرتان به ترانه .. و پندارم به صحرا ..... تو راه ديگه هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشد نميدونم چرا ولى به نظرم .. صحرا خيل عوض شده .. آخه ....خيلي آروم شده بود و ديگه شيطنت هاي قبل را نمي كرد ... صحرا دختري بود كه از ديوار صاف مي رفت بالا ... ولي الآن خيلي مظلومه ... صدا از ديوار درمي يومد و لي صحرا هيچي نمي گفت .... خونه هم كه رسيديم ... ماشينو يه جا پارك كردو رفتيم تو ... ترانه دست به كيفش بردو كليد خونه رو از توش كشيد بيرون و درو باز كرد ... در باصداي تيكي باز شد ... و وارد خونه شديم ... امروز نوبت ترانه بود ناهار درست كنه ... براي همينم من خيالم راحت بود .... بدون هيچ حرفي به اتاقم رفتمو درو بستم و از پشت قفل كردم مانتو و روسر مو در اوردم و پرتشون كردم روي كاناپه تك نفره ي كنار ميزتوالتم و خودمم يه راست رفتم روى تختم ولو شدمو دستمو به سمت عسلي كنار تخت بردم و لپ تابمو برداشتمو گذاشتمش روي پاهام ... توي پوشه موزيك رفتمو يه آهنگ غمگين گذاشتم تا به داستان رماني كه داشتم ميخواندم بياد .... آهنگ قرار نبود ... شروع به خواندن كرد ... رمانى كه داشتم ميخواندم خيلى جالب من به كتاباى عاشقانه مثل رمان ها به شدت علاقه دارم ... توي عماق موزيك فرو رفته بودمو زير لب باخواننده زمزمه مي كردم :

نميدونم چي شد كه اينجوري شد...

نميدونم چند روزه نيستي پيشم ....

اينا رو مي گم كه فقط بدوني ....

دارم .. يواش يواش ديونه مي شم ....

تاكي به عشق ديدن دوباره ات ...

romangram.com | @romangram_com