#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_5
تا همو داريم نيست ديگه عيبمون ...
ميخوام مثل دود بزنه غيبمون ... توي دنيا كه نيست جايي غير مون ....
شبو روزم .... شده فكر تو هررورزم ...
...
غصه ام نيست تو كارم خوبم ... وقتي باشي خوش به حالم
منكه تورو دارم اين .... اخرين باريه كه دل ميشه گير ....
تاعبد عاشقم ... ميدوني... واسه رفتنت ديگه شده دير ... تاعبد عاشقم
اين يه حس جديده ... حس عجيبه ...
بگو اين حس خوبو تو هم داري يانه ....
ديگه عشقه مني كه ....
اشوه نريزه .... بگو تو همين قدر دوسم داري يانه ....
وسطاي آهنگ بود كه احساس كردم صدامون پيش از اندازه بالاست و همه دارن تو خيابون نگامون مي كنن واسه ي همينم خجالت كشيدمو آهنگو قطع كردم .... به حياط دانشگاه كه رسيديم نگاهم به ماشين پندار افتاد ... اِ ... پس امدن .... سريع ماشينو پارك كردمو به سمت دانشگاه رفتيم .... تو مسير سالن دانشگاه قدم بر ميداشتيم كه چشمم به يه نيمكتي افتاد كه سه تا احمق ( بنام پندار و سپهر و آرتان ) روش نشسته بودن ... بدون اينكه حتى نگاهى بهششون بندازيم از جلوشون رد شديم .. اول من ... بعدش مهديس بعدم تران .... واي بيشعور عوضي !.. نوبت به رد شدن ترانه كه رسيد آرتان دوباره پاشو دراز كردو ترانه رو انداخت زمين ... و صداي هر..هر خنده ي هر سه پسر بلند شد .... انتظار اين كارو ازش نداشتم .... ولي مطمئن بودم كه ترانه كم نمياره ...
_ ترانه _ مثل اينكه شما عادت كردي هرجا ميشيني ... پاتو دومتر جلوتر دراز كني !... خوب لنگاتو جمع كن !....از اين حرف ترانه منو مهديس با صداي بلند خنديديم ... آرتانم مثل مسخ زده ها خيره شده بود به ترانه و با دهن باز نگاهش مي كرد .... ترانه چشم غره اي بهشون رفتو به راهش ادامه داد ..... به كلاس كه رسيديم هيچكس تو كلاس نبود الان بهترين وقت براى انتقامه .... سطل زباله كلاسو برداشتمو نگاهي بهش انداختم ... اه .. حالم بهم خورد ... بوي گاودوني ميده .... سريع به سه شماره ... يه طناب به در سطل زباله بستمو ... سطلو گذاشتمش بالاي در ... حالا ببينم بازم ميخنديد يانه !.... طنابو دادم دست ترانه ...._ بيا ... هر وقت پسرا وارد كلاس شدن طنابو بكش ..._ ترانه _ اميد وارم اول از همه اون آرتان بياد تو ..._ مهديس _ نه ... اون سپهر ...._ حالا وقت اين حرفا نيست .. بريد بشينيد سرجاهاتون بدويدالآنه كه يكى بياد تو ..همه رفتيمو مثل ديروز رديف دومو پركرديم ... همه بچه ها امده بودن ... فقط رديف اول كه جاي اون پسرا بود خاليه ... از انتظار و استرس پاهام مي لرزيد .. چرا نيومدن ... چرا انقدر ديركرده اند ... اخ نكنه استاد زودتر از اونا بياد تو و همه ى زباله ها خالى بشه رو سرش .. اى وايى هرسه تامون رو اخراج مى كنن ! ... تو فكر و خيال هاي جورواجور بودم كه يهو در كلاس باز شد و اول از همه آرتان امد تو .... مثل اينكه آرزوي ترانه براورده شده ... نفسى از روى آسايش كشيدم و خدارو شكر كردم . ترانه با ديدن آرتان سريع طنابو كشيدو تمامي زباله ها روي سر آرتان خالي شد ! ... صداي خنده بچه هاي كلاس بلند شد ... منو ترانه و مهديس هم ريز.. ريز مي خنديديم ... خيلي جالب تر از اوني كه فكرشو مي كردم بود ...آرتان صورتش از شدت خجالت سرخ شده بود ... پندار و سپهرم درحالي كه گوشه ي لبشونو گاز مي گرفتن كه نخندن ... داشتن لباساي آرتانو مي تكوندن ...آرتان با عصبانيت نگاهشو به سمت ما برگردوند ... از اين نوع نگاه كردنش ترسيدم ... توي چشماش نفرت موج ميزد ... حس انتقامو از چند كيلومتري هم مي شد توي صورتش حس كرد ....
_ آرتان _ پندار من ميرم خونه لباسامو عوض كنم سعي مي كنم قبل از اينكه كلاس بعدي شروع بشه خودمو برسونم..._ سپهر _ آرتان ميخواي ماهم باهات بيايم ؟!...._ آرتان _ نه .... زود بر مي گردم ....سپس تو چشماي ما سه نفر خيره شد ... سعي مي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم و نذارم كسي به ترس درون وجودم پي ببره .... صورتمو به سمت ديگه اي برگردوندم.. چشمم به چندتا دختر افتاد كه داشتن درباره پندار حرف ميزدند ....خيلي خوشگله نگاش كن .... آره خيلي خوشگله ... اون دوتا پسراهم كه همش باهمن .. اوناهم خيلي خوبن ... خدا شانس بده .... من يكي كه عاشقشون شدم ..... هه ... من زودتر از تو ..... با صداي استاد كه وارد كلاس شد ديگه بي خيال گوش دادن به ادامه ي حرفاشون شدم ... نميدونم چرا ولي وقتي اينجوري درباره پندار حرف ميزدن .... يه حسي عجيبي داشتم ... خاك برسر اين دخترايى كه نديده نشناخته اينجورى به يه پسر اعتماد مى كنن ... آخرشم پسره مثل يه دستمال ازشون استفاده مى كنه و ميندازتشون دور _ استاد _ خوب بچه ها كتاباتونو باز كنيد .
***
romangram.com | @romangram_com