#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_55


خوب حقم داره بيچاره ... خيلي باهاش تند حرف زدم ....

آه بلندى كشيدم و روبه مهديس گفتم :

_ آخ ... حالا الكى آبغوره نگير خوب يكم عصبانى بودم ديگه ...

مهديس با لحن تمسخر آميزى گفت _ هه ... يكم عصبانى بودى !...

_ خيله خب باشه ... مثل سگ هار بودم حالا خوبه ؟؟!!...

مهديس ناخواسته خنديد ، منم همراهش خنديدم و رو بهش گفتم :

_ هه ... عاشق اين خنده هاى بي ريختِتَم !...

لبخند روى لب مهديس خود به خود جمع شد و متعجب به من نگاه كرد اما من با صداى بلند زدم زير خنده كه اين كار باعث خنديدن

مهديسم شد !......

***

بعد از رسوندن مهديس مستقيم به سمت خونه ى خودمون رفتم و با خوش حالى وارد خونه شدم ساعت نزديك پنج بعد از ظهر بود...

دستمو بردم توى جيب كوچيكى كه كناره كيفم بود و كليد درخونه رو از توش برداشتم ....

وقتى وارد خونه شدم با چيزعجيبى مواجه شدم ....

مامان .. داره با تلفن حرف ميزنه ... راجب خاستگارى ... نكنه پندار .... وايى ترانه چقدر زود ...

سريع كفشامو در اوردمو با پام پرتشون كردم كنار جاكفشي و دوان .. دوان رفتم پيش مامان ....

romangram.com | @romangram_com