#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_51


واقعا كنار آرتان احساس خوشبختى مي كردم ... ( خخخخخ .. الكى ميگه )

ولى خوب بايد بگم كه فرانسه از خوشبختى واسه ام اهميتش بيشتر بود .

***

" صحرا "

با استراب و استرس سوار ماشينم شديم و به عجله از پارك جنگلى امدم بيرون .... خاك توى سرم حتما مامانم منو ميكشه ... گفته بودم بهش فقط نيم ساعت با ترانه و مهديس ميرم بيرون و برمي گردم .... نه اين همه وقت ....

با سرعت هزارتا رانندگى مى كردم متوجه هيچى و هيچكس نبودم فقط گاز ميدادم ...

اما .. نه .. لعنتي !!!!

سرچهار راه پشت چراغ قرمز ترافيك سنگينى توليد شده بود ، از اينايي كه يه نيم ساعتي وقت امدمو مى گيرند ....

همينه ديگه عيدو شمالش .... من نميدونم چرا تا عيد ميشه همه ى ايران ميريزن تو شمال !! ... اين همه شهر گير دادن به اينجا !!!

آخ ... اين ترافيكم كه تمومى نداره ...

يه نگاهم به چراغ قرمز بود يه نگاهم به چراغ بنزينم كه خيلي وقت بود روشن شده.... آه از نهادم بلند شد ... با عصبانيت دستمو روى بوق ماشين گذاشتمو پشت سر هم فشار دادم و با عصبانيت فرياد زدم :

_ بريد ديگه منتظر چي هستيد ؟!....

مهديس صداى اعتراضش بلند شد ... پاك فراموش كرده بودم كه به غير از خودم يه كس ديگه هم توى ماشين نشسته ...

مهديس _ صحرا چقدر عجله دارى !!! ... انقدر بوق نزن مگه جلوتو نمي بيني ترافيك ....

_ مهديس چراغ بنزينم روشن شده ميترسم كه بنزين تموم كنم ...

romangram.com | @romangram_com