#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_50
( و با خنده اضافه كردم ) اونوقت شايد عقد هرسه تايى مون افتادش تو يه روز ....
صحرا _ آخيش ... اصلا باورم نميشد كه بتونم برم فرانسه
مهديس _ منم همينطور ... پيش خودم گفتم فرانسه پَر !
_ شما دوتا بيخودى نگران بوديد تا منو داريد غم نداشته باشيد
و هر سه تايى مون زديم زير خنده ....
آرتان كه توى تمام اين مدت داشت متعجب به ما نگاه مى كرد بالاخره زبون بازكرد :
آرتان _ ترانه ساعت 2:00 الآن مامانت از نگرانى حتما كل شمالو زير و رو كرده ....
متعجب به ساعت مچى ام زل زدم ....
_ آه ..... چقدر زود گذشت ... بايد ديگه بريم خونه .
_ آرتان _ من ميرم ماشينو بيارم اينجا توام تا اون موقعه ادامه ى حرفاتو با اين دوتا بزن !
_ باشه .. برو ...
با رفتن آرتان روبه سمت صحرا ومهديس كردم و تمامى حرفامو يه بار ديگه بهشون گفتم ويادشون دادم كه شب خاستگاري بايد
چيكاركنن ، اون دوتاهم همزمان سرشونو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادن و به سمت ماشين صحرا رفتن ....
كمى بعد آرتان با فراريش امد و جلوى پام ايستاد ....
سوار شدم ...
romangram.com | @romangram_com