#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_49
_ راستش بچه ها منم ميخواستم راجب همين موضوع باهاتون صحبت كنم .... من دارم ازدواج مى كنم !
صحرا كه تقريبا جيغ كشيد و مهديس متعجب پرسيد :
مهديس _ ازدواج ؟ ..... باكى ؟
_ به درخته خيره شدمو گفتم :
_ بذار خودش بياد خودشو معرفى كنه ...
با گفتن اين حرف من آرتان از پشت درخت ضاهر شد ... مهديس كه كم مونده بود از تعجب غَش كنه .. اما صحرا هيچ عكس العملى
نشون نداد و فقط روبه من پرسيد ....
صحرا _ چطور همه چى انقدر سريع اتفاق افتاد ؟!....
_ راستش ديروز آرتان با خانواده اش امدن خاستگاريه من ... منم همون شب قبول كردم .. تازه مهريه مم معلوم شد ! ... امروز صبح
هم باهم رفتيم آزمايش داديم ... قراره كه جواب آزمايش هامونو پسفردا علام كنن ....
مهديس _ كى عقد مى كنيد ؟!....
_ معلوم نيست شايد سه چهار روز ديگه ....
سپس كف دوتا دستامو بهم كوبيدم و گفتم :
پس آرتان امشب با پندا رو سپهر صحبت مى كنه و شماره ى خونه ى شما دوتا رو بهشون ميده تا اونا زنگ بزنن واسه خاستگارى .....
شماهاهم لوس بازى در نياريد و بگيد : ( با قيافه ام شكلك در اوردم ) ميخوام فكر كنم و از اين جور حرفا ... سريع بله رو مى گيد ..
romangram.com | @romangram_com