#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_48
مهديس بعد از كمى صداش بلند شد :
مهديس _ حالا ما قبول كرديم .. اونا چى ؟ اونا خودشون با اين كار موافقن ؟!....
با خنده جواب دادم :
_ شما نميخواد نگران بقيه اش باشيد ... شما نظرتونو بگيد .. راضى كردن اونا بامن ...
مهديس _ تو از كى تاحالا با اون سه تا انقدر صميمى شدى كه حرفاتو قبول كنن ؟؟!!!!
_ بهتون ميگم ، ولى قبلش شما جواب سوال منو بديد ..
صحرا با كمى مِن مِن گفت : قبوله ...
_ آفرين صحرا تو دختر عاقلى هستى ... سپس رومو كردم طرف مهديس و بهش گفتم : مهديس توچى ؟
مهديس : باشه قبول ... ولى قول بده كه اتفاق بدى نيفته
دستمو به سر شونه اش زدم
_ تو نگران هيچى نباش ... قول ميدم همه چى به خوبى پيش بره ...
صحرا پريد وسط حرف و انگاركه چيزى رو يادش امده باشه پرسيد :
صحرا _ آهان ... راستى ترانه خانواده ى تو چجورى موافقت كردن ؟!....
مهديس حرفشو تاييد كرد _ آره ... منم تو همين موندم .. آخه باباى تو خيلى رو دختر حساسه ....
خنده ى آرومى كردم و به درختى كه آرتان پشتش پنهان شده بود اشاره كردم ....
romangram.com | @romangram_com