#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_47
_ اى بابا چقدر شما خنگيد مگه من گفتم باهاشون ازدواج كنيد ؟!....
صحرا _ آره ... خودت همين الآن گفتى بايد بايكى از اونا ازدواج كنيم !
_ منظو من يه ازدواج صوريه !... با يكى از اونا قرار ميزاريد كه يه ازدواج صورى باهاشون كنيد تا پدرومادرتون اجازه بدن شماها بيايد فرانسه ... بعدشم كه رسيديد اونجا ازهم ديگه جدا مى شيد به همين آسونى !....
صحرا _ فكر خوبيه ولى آخه كى حاضرميشه همچين كارى رو بكنه ؟!
_ تو نگران نباش ، از خداشونم هست ..... اوم ... پندار و سپهر چطورن !
صحرا باشنيدن اين حرف من انگاركه چيزى توى گلوش گير كرده باشه زد زير سرفه و مهديسم باچشماى گشاد شده به من نگاه كردوگفت
مهديس _ حدس مى زدم كه ديوونه شده باشى ترانه و الآن مطمئن شدم كه ديونه اى !
صحرا حرف ناگفته ى مهديسو ادامه داد _ ما بريم با دشمن هاى خونى خودمون ازدواج كنيم ؟ يادت نيست چه بلاهايى سرمون اوردن !
من بالحن آروم و خونسردى جواب دادم :
_ اولا اين يه ازدواج واقعى نيست و فقط قراره اسمتون بره تو شناسنامه ى همديگه ...
دوماً اين انتخاب خود شماست ، ميتونيد بمونيد تهران و با سختى و مشكلات فراوان درس بخوانيد و يا برعكس مى تونيد بريد فرانسه و
اوجا با آسايش و آرامش درس بخوانيد
فقط فراموش نكنيد كه 15 روز ديگه بيشتر وقت نداريد ...
پس انتخابتونو همين الآن بكنيد ... تهران با مشكلاش يا فرنسه با امكاناتش ؟!.....
تصميم با خود شماست ...
romangram.com | @romangram_com