#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_38


امير با خوش حالى شكلاتشو از دست آرتان گرفت و از اتاق رفت بيرون .... آرتا دوباره به سمت من امد تا ببوستم اما مانعش شدم .._ بسه ... اين بچه بود ... مامانمو كه ديگه نميتونى با شكلات خر كنى !..آرتان پوزخندى زد و گفت :آرتان _ خوب .. ما بريم بگيم ما به توافق رسيديم ؟!....

با خنده جوابشو دادم :_ بريم ....به همرا آرتان از اتاق خارج شدمو به طرف هال رفتم ... تا منو آرتان وارد هال شديم همه روى پاهاشون ايستادن ...

پدرآرتان _ خوب دخترم نظرت چيه ؟!....من سرمو انداختم پايين و باخجالت گفتم :_ من موافقم .. هرچى پدرو مادرم بگن !بابا خنديد و گفت _ مبارك باشه ...مامان _ مبارك باشه ...خواهر آرتان _ مباركتون باشه ....مادر آرتان _ فقط ميمونه بحث مهريه ... شما نظرتون روچندتا سكه است ؟!....

مامان _ نميدونم ... هرچقدر خودتون دوست داريد ..._بابا آرتان _ من مهريه ى عروسمو از قبل آماده كردم ... ميخوام خونمو بزنم به نامش

وايى باورم نميشد...انگار دارم خواب ميبينم... شنيده بودم بزرگترين خونه ى تهران خونه ى آرتان ايناست .. كه قراره بشه مال من !..._بابا _ نه ... اين خيلى زياده ..._باباى آرتان _ اين دربرابر عروس من هيچى نيست ...پس ما يه مدت صبر مى كنيم تا شما بيايد براى تحقيق .._مامان _ تحقيق لازم نيست ... خود جوانا همديگه رو به خوبى ميشناسن ..._پدرآرتان _ بسيارخب ... پس اگه موافقيد فردا برن واسه آزمايش و انجام كاراى عقد .

خواهر آرتان _ چرا انقدر زود ميخوان عقد كنن ؟!..._پدرآرتان _ به دليل اينكه اينا قراره 15 روز ديگه برن فرانسه ... بايد بهم محرم باشن يا نه ؟!...._بابا _ حق باشماست !....پدرآرتان از روى صندليش بلند شد و گفت :_پدرآرتان _ ما ديگه زحمتو كم مى كنيم ... پس بى زحمت فردا ساعت 7:00 صبح آماده باشيد واسه آزمايش ..._پدر _ چشم ..._پدرآرتان _ فعلا با اجازه ..._مامان _ تشريف داشتيد ..._پدرآرتان _ ممنون ... حالا قراره بيشتر باهم رفت و آمد كنيم ._مامان _ خوش حال شدم ... به سلامت ._ خداحافظ ..._پدرآرتان _ خداحافظ دخترم .

***

بعد از رفتن خاستگارا بدون اينكه دست به سياه و سفيد بزنم سريع به سمت اتاقم رفتم ...واقعا خوش حال بودم ...كى فكرشو مى كرد كه سرانجام داستان ما به اينجا بكشه ؟!....واقعا دنيا عجيبه ....به سمت كمدم رفتم و لباسايى كه قرار بود فردا بپوشم را آماده كردم و به طرف رخت خوابم رفتمو خوابيدم ....

***

آرتان ماشينو روبه روى درآزمايشگاه پارك كرد .... خودمون دوتايى امده بوديم و از مزاحمم هيچ خبرى نبود ... نه مامان من باهامون امد و نه مامان آرتان ...اين اولين باريه كه دارم باهاش ميرم بيرون ...وارد آزمايشگاه كه شديم ... خيلى خلوت بود .. واسه ى همين نبايد زياد منتظر وايميستاديم .....

پرستارى به طرف منو آرتان امد و اتاقى رو بهمون نشون داد و ازمون خواست كه اونجا بريم و منتظرش باشيم ...نفسمو بيرون دادمو دست آرتانو گرفتم و باهم به سمت همون اتاقى كه پرستار گفت رفتيم .... من خيلى مى ترسيدم و اين ترس باعث لرزش دستام شده بود .... آرتان كه متوجه ى ترس من شده رو به من گفت :_آرتان _ اين مفتش بازيا يعنى چى؟!

با صداى دلخورى ..... من مفتش نيستم ... من از بچگى از ديدن خون حالم بد مى شد و ترس عجيبى تو خون گرفتن داشتم ......

آرتان فقط لبخند زد و بدون هيچ حرفى وارد اتاق شد ....پرستارم كمى بعد امد ...اول آرتان نشست و آستينشو داد بالا ....چشمامو بستم كه حالم بد نشه

آرتان _ نترس عزيزم يه ذره خونه ... بميرم .. انقدر غصه منو نخور

چشمامو بازكردم .... خانومى كه داشت خون مى گرفت ... به خنده افتاد ..بيشعور كثافت منكه ميدونم اين حرفارو واسه اينكه عصاب منو خورد كنى ميزنى !_پرستار _ لطفا دستتونو مشت كنيد ..._آرتان _ به به ببين از آب زرشكم خوش رنگتره

romangram.com | @romangram_com