#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_37


_ راستش من فعلا ميخوام درسمو ادامه بدم ... شماباهاش مشكلى نداريد ؟!....

_پدرآرتان _ معلومه كه نه ... آرتان به من گفتش كه شماهم توى اون بورسيه ى فرانسه قبول شديد ... بهتون تبريك مى گم ... درضمن اگه شما با اين وصلت موافقت كنيد من خودم براى شما و آرتان فرانسه خونه هم مى گيرم....بابا و مامان تا اسم اين بورسيه رو شنيدن متعجب برگشتن و به من نگاه كردن ...اوه .. اوه .. اوه فكركنم كه خراب كردم .... بايد براشون توضيح بدم ..._ بله ... راستش من هنوز فرصت نكردم جريان بورسيه رو واسه پدرومادرم تعريف كنم ... ( رومو كردم به باباومامانم كه بغلم نشسته بودن ) .... راستش منو مهديس وصحرا تو دانشگاه يه بورسيه گرفتيم .. كه چند نفراز بهترين دانشجوهاى كل دانشگاه ميتونند از طريق اين بورسيه انتقالى بگيرند و برن فرنسه و اونجا با خرج و مخارج دولت درس بخوانن ... كه راستش منو صحرا و مهديس امتحان داديم و قبول شديم ( و سپس رومو كردم به آرتان ) ... البته ناگفته نماند كه آقاى پارسا و دوتا ديگه از دوستاشونم توى اين بورسيه قبول شدن ....

_بابا _ عاليه ... اينطورى من ديگه نگران فرانسه رفتن ترانه هم نيستم و خيالم از بايتش راحته !مامان پريد وسط حرف بابا_مامان _ اينطورى كه نميشه ... اجازه بديد جوانا برن توى اتاق و باهم حرفاشونو بزنن ..._بابا _ البته ... ترانه اتاقو نشون آقابده ...بدون هيچ حرفى از روى مبل بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم ... آرتان هم دنبالم امد ...وارد اتاق كه شديم درو پشت سرم بستمو به طرف تختم رفتم و روش نشستم ...

( هنوز باش ازدواج نكردى رفتى روتخت .. آره ! ... )

( ترانه _ امير بخدا خفه ات مى كنم ... كتابتو تموم كن ! )

( باشه .چرا ميزنى )

آرتان هم روى صندلى كنار ميزتوالتم نشست ..._ اين مسخره بازى يا چيه ؟!..._آرتان _ كدوم مسخره بازى ؟!من تا جايى كه خاطردارم وقتى يكى ميره خاستگارى ميخواد ازدواج كنه نه مسخره بازى !...

_ آخه چرا بامن ؟

_آرتان _ علف بايد به دهن بزى شيرين بياد !

شكاك پرسيدم _ مطمئنمى كه نقشه نيست ؟!...

آرتان از روى صندلى ميز توالت بلند شد و به سمت من امد و كنارم روى تخت نشست .._آرتان _ البته ... تو چى فكر كردى ترانه ؟! .... من واقعا عاشقتم !...رومو ازش برگردوندم_ همينطور باحرف كه نميشه .. من بايد فكركنم._آرتان _ ما زياد وقت نداريم ... يادت نره كه 15 روز ديگه پرواز داريم به فرانسه ...و فراموش نكن كه پدرت چون بامن قراره برى بهت اجازه داد ... ولى به هرحال تصميم باخودته .

_( اين براى من بهترين موقعيت بود ، من يك ماهه كه دارم تلاش مى كنم تا اون بورسيه ى فرانسه رو بگيرم ، حالا هم نميتونم بخاطر اينكه پدرم روم غيرت داره و نگران تنها رفتن من به خارج از كشوره تمام روياهامو خراب كنم ... من هرجورى كه شده بايد برم حتى اگه راهش ازدواج با آرتان باشه ... كمى مكث كردم و سپس به سمت آرتان كه منتظر كنارم نشسته بود برگشتم ... آرتان ؟...

آرتان _ جانم ..._ من ... من با اين ازدواج موافقم ...آرتان با شنيدن اين حرف من فرياد زد :_آرتان _ راست ميگى ترانه ؟!..محكم بغلم كرد ... گرماى بدنش و به خوبى ميتونستم احساس كنم ... دستاش داغ بود ... داغ .. داغ ... چند دقيقه اى تو همون حالت بوديم كه بعد از كمى آرتان منو از خودش دوركرد و توى چشمام خيره شد .... و لباشو باسرعت اورد طرف لبامو شروع كرد به بوسيدم .... كه البته منم همراهيش مى كردم ..... ( مجبور به اين كار بودم بايد فكر مى كرد كه عاشقشم ... ) ( البته به جورايي هم بودم! آرتان .. بريده .. بريده .. مى گفت :_آرتان _ او م م م م م م م م م م م م چه خوشمزه است ...من درحالى كه سعى مى كردم از خودم دورش كنم گفتم :_ آخ .. آرتان بسه الآن يكى مياد تو ..._آرتان _ نگران نباش هيچكس نميا ....

هنوز حرفش تموم نشده بود كه در اتاق بازشد ... منو آرتان سريع از هم جدا شديم و به در نگاه كرديم ...

خواهرزاده ى آرتان بودش كه توى چهارچوب در ايستاده بود و متعجب مى گفت :_خواهرزاده ى آرتان _ دالى دندالى بوس ! ...آرتان سريع به طرف بچه خواهرش رفت و بغلش كرد و بهش گفت:_آرتان _ اميرجان شكلات ميخوايى ؟!...من باعصبانيت گفتم :_ شكلات چيه ؟! .... الآن ميره به همه ميگه اونوقت آبرومون ميره ! آرتان درحالى كه مثل دلقك ها براى امير ( بچه ى خواهرش ) شكلك درميورد و ميخنديد گفت :_آرتان _ نه ... اگه به كسى نگه بهش شكلات ميدم !..._امير _ باده دالى ... به دسى نمى گم .. دندالى رو بوس كردى !...آرتان شكلاتى از جيبش دراودرو گرفت سمت امير و گفت :_آرتان _ آفرين .. پسرخوب .. حالا برو بيرون بازى كن ...

romangram.com | @romangram_com