#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_36


ديگه تقريبا آماده ى آماده بودم ...توى آينه نگاهى به هيكلم انداختم ... شبيه مدلا شده بودم ...فقط يه چيزى كمه ...آهان ، فهميدم ...سريع دستمو توى شالم كردم و جلوى موهايم را ازش گذاشتم بيرون و كج زدم تو صورتم ....حالا خوب شد ...لبامو قنچه كردم و از توى آينه يه بوس براى خودم فرستادم ... الهى قربون خودم برم كه شبيه مدل هاى آلمانيه هيكلم .. مشالا هزاربار.همينطور كه داشتم با خودم كَلَنجار مى رفتم صداى زنگ در بلند شد ...وايى امدن ...سريع برق اتاقمو خاموش كردمو دويدم توى هال .. بابا جلوى آينه بود و داشت يقه ى كت و شلوار مشكى اى كه پوشيده بودو صاف مى كرد .... مامانم منتظر من جلوى پله ها ايستاده بود ...

وايى ... وايى چقدر مامان آرايش كرده ... خوبه دارن ميان خاستگاريه من !

مامان با ديدن من گفت :_مامان _ بدو ... بدو بيا جلو در سلام كن ...دوان دوان ... رفتم جلوى در ايستادم ...مامان درخونه رو باز كرد .... اول از همه يه آقاى شيك پوشى با موهاى پرپشت مشكى وارد خونه شد .... سنش خيلى بالا بود .. اما ظاهرش بيشتر به پسراى 28 – 29 ساله ميخورد ....

پشت سرش خانومى با موهاى بلوند و چشماى آبى واردشد .... كاملا شبيه بازيگراى خارجى بود ... انگارهمين الآن از پرده سينما افتاده بود .... شال بنفشى سر كرده بود كه چهره شو خيلى شاد نشون ميداد ...باهاش سلام و احوالپرسى كردم ...پشت سر اين خانوم هم ... دخترى جوان كه خيلى شبيه اين خانوم بود وارد خونه شد ... فكركنم كه دختراين خانومه باشه ...

به طرفم امد و دستشو دراز كرد ... بهش سلام كردم و دستش را به ارامى فشردم ...بعد از اون خانوم هم به پسر شيطون 5_6 ساله وارد خونه شد ... كه خيلى شيرين زبون بود ...

با ديدن من به سمتم امد و گفت :_پسربچه _ دلام دندالى ! .....

دلم ميخواست برگردمو باپشت دست بزنم توى دهنش ... اما خوب اينجا جاش نبود .... واسه همين فقط لبخندى بهش زدم ...دوست داشتم ببينم كى امده خاستگاريم ، واسه همين خيره ماندم به در تا ببينم كى وارد ميشه كه يهو ..

.... او .... نه ..... اين اينجا چيكار مى كنه ؟!

باورم نميشه .....

نكنه كه خاستگارم اينه !....

وايى ....

وقتى آرتان وارد خونه شد ... مغزم سوت كشيد و خيره شدم بهش ..... اصلا باور نمى كردم كه اين خاستگارم باشه ...با سرم بهش سلام كردم .... آرتان دسته گل بزرگى رو كه اورده بود را گرفت طرفم و سلام كرد ؛ سپس از بغلم رد شد و رفت پيش مامان و باباش روى كاناپه نشست ..كت و شلوار آبى نفتى پوشيده بود بايه پيرهن سفيد .... موهاشم مردونه داده بود بالا ...دركل جذاب بود .... مثل هميشه ...._مامان _ ترانه دخترم .. برو چايى بيار ...سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم .... و زير كترى رو روشن كردم ...تا چايى جوش مياد منم وسايلشو آماده مى كنم ...يه سينى شيك برداشتمو به تعداد توش ليوان گذاشتم ...حالا نوبت چيندن ميوه ها بود ... رفتم سرهمه ى كابينتا تا تونستم يه ميوه خورى بزرگ و خوشگل پيداكنم ...من رشته ام گرافيك بود با رنگا خوب آشنا بودم واسه همين طراحى و دكوراسيونم عالى بود ... ميوه هارو به بهترين شكل ممكن به ترتيب رنگ چيندم توى ميوه خورى .... سپس رفتم سراغ شيرينى ها ... اونا رم چيندم ...چايى ديگه جوش امده بود .... ليوانا رو پر از چايى كردم و منتظرماندم تامامان صدام كنه ..هنوز تو شوكم .... آرتان ... خاستگارمن ... وايى ....همينطور كه توى فكر بودم صداى مامان بلند شد :_مامان _ ترانه ... دخترم. سريع سينى چايى رو از روى ميز برداشتم و از آشپزخونه زدم بيرون و به سمت هال رفتم ...اول ازهمه به اون آقاى خوش لباس كه مشخصه پدرآرتانه تعارف كردم بعدش مادرش وخواهر آرتان وآخرهم به خودآرتان چايى تعارف كردم،سپس پدرو مادر خودم ...بعد از تعارف چايى رفتم و كنار مادرم روى مبل نشستم ..._باباى آرتان _ خوب راستش من زياد اهل مقدمه چينى نيستم پس يه راست مى رم سراصل مطلب ...

آقاى رياحى ، پسرمن آرتان از دختر شما خوشش امده ... كه البته ماهم اين حُسن سليقه شو تحسين مى كنيم .... ماهم وظيفه ى خود دونستم كه بنابرفرمايش قرآن و سنت پيامبر بيام و دخترتون رو رسماً ازتون خاستگارى كنيم...به بابا نگاهى كردم كه لبخند برلبانش نشسته بود و از روى رضايت به آرتان نگاه مى كرد_بابا_ اختيارداريد اين چه حرفيه .. ميدونيد آقاى پارسا براى من نظر دخترم مهم تر از هرچيزيه !

از اين حرف بابا حسابى جاخوردم .. تمام مجلس به من نگاه مى كردن تا نظرم را بدونن ...

كمى مِن .. مِن كردم ....

romangram.com | @romangram_com