#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_35
ديگه نميدونم بايد چيكار كنم ...._بى بى _ مهديسسس!. .... بيدارشو ...اوف ... اينم خروس بى محله به خدا !.....با خستگى از روى تختم بلند شدم و يه آبى به دست و صورتم زدم و سريع دويدم از اتاقم بيرون تا بى بى اين اتاقو روسرم خراب نكرده!از پله ها كه رفتم پايين چشمم افتاد به بابا كه مشغول تماشاى تلوزيون بود ..مامان داشت ناهار درست مى كرد ...و بى بى هم روى صندلى گهواره ايش نشسته بود و مشغول بافتن بافتى بود ...بچه گربه ى بى بى هم كه اسمش " جسى " بود مشغول بازى كردن باكلاف هايى كه روى زمين افتاده اند بود ...بى بى با ديدن من گفت :بى بى _ بَه بَه .... چه عجب مادمازل دل از رختخوابش كند ! ....بعضى وقتى از حرفاى بى بى خنده ام مى گرفت ...روبه روى بى بى روى زانوهام نشستم و به جسى خيره شدم ...موهاش طلايى رنگ بود امابه زيرشكمش كه ميرسيد سفيد مى شد .... چشماى درشت و براقى داشت ... دركل خيلى نازنازى بود
دستمو به سمتش دراز كردمو زير گلوشو ماليدم ...با اين كارمن خودشو لوس كرد ، و روى زمين جلوى من رو پشتش خوابيد و ميو ميو كرد ...انگشتاى دو تا دستمو پنجه كردمو فرو بردم تو موهاى شكمش و قلقلكش دادم .....
تنم مور .. مور شد ...
خيلى پوستش نرم بود ...._بى بى : مامان جون قربونت برم ... برو شيشه شيرجسى رو بيار بهش بده ...از روى زمين بلند شدم_ چشم ...به سمت آشپزخونه دويدمو شيشه شير گربه ى بى بى رو برداشتم و توشو پر از شير كردم و برگشتم پيش بى بى ...جسى با ديدن شيشه شيرش دست من از روى زمين بلند شد و به طرفم امد و برام دمشو تكون داد و خودشو لوس كرد ...عاشق اين كاراشم ...دوزانو نشستم جلوش .... جسى هم به طرفم امد و دوتا دستاشو گذاشت روى زانوهام و سرشو بالا گرفت .شيشه شيرو گرفتم طرف دهنش ... و جسى هم شروع كرد به خوردن شير ...مثل يه بچه شير ميخورد ....راستش من بيشتر از همه توى اين خونه دلم واسه جسى تنگ شده بود ! ......خودمو با غذا دادن باجسى مشغول كرده بودم كه صداى مامان بلند شد :_مامان _ مهديس ... باباتو صدا كن بيايد سرميز، غذا آماده است .سريع از روى زمين بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ..كمى گذشت تا مامان غذا ها رو كشيدش ...ناهارى كه مامان برامون درست كرده بود را كامل خوردم و به طرف اتاقم رفتم و نگاهى به ساعت انداختم كه عقربه 2:36 دقيقه ى بعد از ظهر را نشون ميداد ..... هنوزم خستگى راه توى تنم بود ... واسه همين برگشتم توى رختخوابمو خوابيدم ...
***
" ترانه "
با صداى مامان از خواب بيدار شدم ...ديشب وقتى رسيدم خونمون انقدر خسته بودم كه وقت نكردم راجب بورسيه باهاشون صحبت كنم.ميخواستم امروز وقتى داريم ناهار ميخوريم بهشون بگم .... اما بازم نشد ..امشب ديگه حتماً بهشون ميگم ...با خستگى از روى تختم بلند شدم ... خورشيد غروب كرده بود و آسمون تاريك ... تاريك بود. نگاهمو به ساعت رو ميزى اتاقم انداختم :7:14 دقيقه ى شب بود .... واى چقدر خوابيدم ...._مامان _ ترانه .._ امدم مامان ..سريع از روى تختم بلند شدم و به سمت ميزتوالتم رفتم و موهامو شونه اى زدم و از اتاقم خارج شدمو به سمت هال رفتم ....
مامان _ بالاخره بيدارشدى دختر؟!..._ بله مامان جان چيكارم دارى ؟!...._مامان _ هيچى تو فقط بگير بخواب ! ..... چند ساعت پيش يه خانومه زنگ زدنش خونمون ....
_ خوب من چيكاركنم .. مگه بامن كار داشت ؟!_مامان _ باتو كارى نداشت ولى موضوع راجبه توبود !متعجب پرسيدم :_ راجب من ؟!...._مامان _ اوهوم ... زنگ زدن اجازه بگيرن كه امشب بيان خاستگاريت !باشنيدن اسم خاستگارى ناخواسته فرياد زدم .._ خاستگاريه من ؟!...._مامان _ نه پس زنگ زدن بيان خاستگارى بابات ، باباى دم بخت داشتن همين مشكلارم داره ديگه!..خنديدم._ حالا كى بود ؟!...._مامان _ نميشناختمشون .. اما هركس بود خيلى خانواده باكلاس و مودبى بودند ... گفت يكى از هم كلاسى يات تو دانشگاهه!
متعجب گفتم :_ هم كلاسيه ى من تو دانشگاه ؟! ..... يعنى كيه ؟ ..._مامان _ نميدونم ... الآنم وقت اين حرفا نيست .. بدو اينجارو جمع و جور كن الاناست كه برسن !_ مگه بهشون گفتين بيان خاستگارى ؟!_مامان _ واااااااااااااااا ... خوب معلومه ..با كف دست ضربه اى به پيشونى ام زدم و زير لب زمزمه كردم ..._ مامان ... مامان .. مامان ..حالا بابا كجا رفته ؟!...._مامان _ با دوست دختراى صابقش رفته بيرون .. خب معلومه ديگه فرستادمش تا سركوچه بره يكم ميوه و شيرينى بگيره ..همينطور با تعجب نگاهش كردم .._مامان _ توكه هنوز وايسادى .. برو كاراتو بكن دختر الآن خاستگارا ميرسن ..
بدو ... بدو رفتم توى اتاقمو درو بستم ....
اين خاستگاريه لعنتى فكرمو حسابى مشغول كرده ... يعنى كيه ؟! .... آخ خيلى خودم گيج نبودم .. گيج ترم شدم ..دركمدمرا باز كردم و يه كت سفيد مشكيه جذب كوتاه كه هيكلمو به خوبى توش نمايش ميداد برداشتم به همراه شلوار كتون مشكى و يه شال سفيدم سرم كرده ...رنگ سفيد خيلى بهم ميومد و چهره مو جذاب نشون ميداد .....شيشه ى شفاف ادكلانم و از روى ميز توالتم برداشتم ... به زير گردن ... و مچ دستم زدم ...بوش مست كننده بود ... تحريك كننده .. جذب كننده .... همونى كه ميخواستم براى امشب مناسب بود ...از روى ميز توالتم روژلب خوش رنگ عروسكى اى را پيدا كردم و ماليدم روى لباى قلوه ايم ....خط چشم نازكى زيرچشمم كشيدم ... و كمى هم ريمل زدم و بعدشم فرمُژه ..... تا چشماى درشت رنگيم حسابى تو ديد باشن.دوست داشتم امشب خيلى به خودم برسم ..واسه ى همين روژگونه هم زدم ....از توى كشوى كمدم كفش پاشنه بلند سفيدمو در اودرمو پوشيدم .....
( امشب شبيه گورخرشدى ! .... )
( ترانه _ خفه شو امير ميام ميزنم تو دهنتا .... تو داستانتو بنويس )
( ببخشيد .... )
romangram.com | @romangram_com