#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_34
ميشست روى كاناپه ى روبه تلوزيون و پاهاشو روى ميز روبه رويى كاناپه دارز مى كرد و مشغول خواندن روزنامه مى شد ....با ديدن بابا پوزخندى زدم و دويدم سمت آشپزخونه ..مامان براى شام سوپ هويچ درست كرده بود ....غذاى مورد علاقه ى من ...سريع به طرف كابينت ها رفتم و دنبال بشقاب هاى توچال مخصوص سوپ گشدم .....مامان جاى همه چى رو تعقير داده و منم بلد نيستم چى رو كجا گذاشته !..._مامان _ هه .. تو بيا برو بشين سرميز خسته اى من خودم ميارم ...بدون اعتراض به سمت ميزغذا رفتم و نشستم ...._مامان _ خوب ... ترانه و مهديسو رسوندى خونشون ؟!...._ آره ... اول رفتم اونارو رسوندم .. بعدش خودم امدم._مامان _ درس و دانشگاه چطور بود ؟!...هنوز حرف مامان تموم نشده بود كه بابا هم امد و سر ميز نشست_ خيلى خوب بود ... ( و با لحنى كه انگار چيزى يادم امده باشه رو به بابا گفتم ) آهان راستى بابا دانشگاهمون يه بورسيه گذاشته بود ، براى كل دانشجوهاى دانشگاه ؛ كه هشت نفر از بهترين دانشجوها توى اين بورسيه انتقالى مى گيرند مى روند فرانسه و اونجا مى تونن به خرج و مخارج دولت ، درس بخوانن .... راستش منو ترانه و مهديس تو اين بورسيه ثبت نام كرديم و قبول شديم .... حالا هم قراره 15 فروردين بريم فرانسه ... ( و خيلى آروم و مهربون اضافه كردم ) .. البته اگه شما اجازه بديد ...
بابا باخونسردى قاشقشو برداشت و مشغول هم زدن سوپش شد ...._بابا _ اجازه نميدم !با شنيدن اين حرف بابا چشمام از تعجب گشاد شد و بى اختيار گفتم :_ چرا ؟!بابا _ چراشو خودت ميدونى_ نميدونم_بابا _ نميدونى ؟! .... من يه دختر جوان را پاشم بفرستم كجا ... اونم تواين دوره زمونه كه همه جا پراز گرگه !_ اِه .. بابا ... پس چرا اجازه داديد برم تهران درس بخوانم ؟!...._بابا _ اون فرق داشت ..باعصبانيت:_ چه فرقى ؟!...بابا _ تهران كه رفتى فاصله ى بينمون چندساعت بود، هروقت ميخواستم ميومدم بهت سر ميزدم .... اما نه فرانسه كه چند تا كشور فاصله مونه ..._ بابا خواهش مى كنم من كلى تلاش كردم تاقبولبشم .. من تنها فرانسه مى تونم هنرمو گسترش بدم
بابا _ بيخورد تلاش كردى ...
_ يعنى چى بابا من ديگه بچه نيستم كه هرجاشما بخوايد برم و هرجاهم نخوايد نرم ! .... من خودم واسه زندگى خودم تصميم مى گيرم. بابا كه انتظار اين طرز حرف زدنو از طرف من نداشت روى پاهاش ايستادو تقريبا با فرياد گفت :_بابا _ تو تا وقتى تو خونه ى منى و من خرجيتو ميدم بچه اى و تا صد سال ديگه هم براى من همون نى نى كوچولواى كه شبا فقط تو بغل مامانش خوابش مى برد.... وقتى مسئوليتت افتاد گردن يكى ديگه اون وقت هر بروهر غلطى كه دلت ميخواد بكن ! ....من با پرويى جواب دادم :_ اينا همش بهونه است ... الآن اگه من ازدواج كرده بودم شما بهم اجازه ميديد من برم ؟!...
منتظر جواب " نه " از طرف بابا بودم اما بابا گفت :_ آره!متعجب فرياد زدم :_ آره ؟!_بابا _ آره ... اگه ازدواج مى كردى اجازه ميدادم برى ... ولى به شرطى كه خود شوهرت هم باهات بياد !_ يعنى چى مگه ازدواج كردن دلبخواهى يه كه هروقت خواستم شوهر كنم !.._بابا _ بحث نكن با من صحرا ... تو تا وقتى مجردى و من اختيارت رو دارم اجازه نميدم تنها از كشور خارج بشى و بخواى اونجا ادامه تحصيل بدى. با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و پاى راستمو محكم كوبيدم به زمين و به طرف اتاقم رفتم و با صداى بلند گفتم :_ اين انصاف نيست !در اتاقو محكم بستمو از پشت قفلش كردم و بهش تكيه دادم و نشستم روى زمين .....زانوهامو بغلش كردم و سرمو گذاشتم روشون ...و از ته دل ناليدم :_ لعنتى. من بايد برم فرانسه ، حتى اگه مجبور بشم خودم برم خاستگارى پسرا !با گفتن اين حرف از پشت در بلند شدم و به طرف تختخوابم رفتم و روش ولو شدم،كمى كشيد كه صداى هق و هق گريه ام بلند شد ...بالشت زيرسرمو برداشتمو گذاشتمش روى دهانم و سعى كردم صداى هق و هق گريه امو خفه كنم !....
***
" مهديس "
صداى داد و فرياد بى بى دوباره خونه رو برداشته بود . بازگير داده بود به آقا غلام بد بخت ( باغبونمون رو ميگم ) كه چرا درختارو اونجورى كه مى خواستم ..... هرس نكردى ؟ چرا گلا رو آب ندادى ؟ .... و اين چور چيزا. آقا غلام هم از ترس پشت سر هم مى گفت :_آقا غلام _ الآن درستش مى كنم خانوم .... همين الآن درستش مى كنم ...فكر كنم بيچاره زهره ترك شده ..همه تو اين خونه از بى بى مى ترسيدند ( بين خودمون بمونه حتى بابام ) نه اينكه بيچاره بد اخلاق باشه ها ... نه.. فقط يه ذره جذبه اش زياده بود ..خلاصه ديشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود يه ذره بهترشده بودم داشتم سعى مى كردم كه بخوام اما بى بى شروع كرد ....ديگه داشتم روانى مى شدم ... آخه اين وقت صبح وقت داد زدنه ؟.....ديشب وقتى رفتم به بابام درباره ى بورسيه گفتم : گفت غلط كردى دختره ى (...) .... خلاصه قبول نكرد ... فقط بعدش ... با كلى التماس تونستم راضيش كنم .... كه البته برام يه شرط گذاشت اونم اينه كه بايد ازدواج كنم !...واسه همينم از ديشب تاحالا يه بند دارم گريه مى كنم ...اين بد ترين شرطى بودش كه ميتونست برام بذاره ... اون باباى زرنگمم چون ميدونست نميتونم به شرطش عمل كنم اين شرطو گذاشت
ازدواج ..
حتى فكر كردن بهش هم آدمو به خنده مينداخت ....
آخه مگه دست منه كه هروقت دلم بخواد ازدواج كنم ؟!....
كو خاستگار ...
وايى خدا .. دارم ديوونه ميشم ..بعضى وقتا دلم ميخواد از دست ايراد هاى بى بى و شرطاى بيخود بابا خودمو بكشم!تورو خدا ببين به چه روزى افتادم ...تا ديروز از هرچى پسر بود حالم بهم ميخورد ...اما الآن دارم خدا .. خدا مى كنم تا 15 فروردين برام خاستگار بياد !...يعنى ميشه ....يعنى خاستگرمياد .. اگه بياد به اولين خاستگارم جواب مثبت ميدم!
اصلا ازكجا معلوم كه پسره قبول كنه بياد فرانسه
آخ ... پاك گيج شدم ......
romangram.com | @romangram_com