#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_33


_ منم مامان جان درو بازكن ...

مامان _ وايى ترانه تويى الهى دورت بگردم مادر بياتو ...

مامان در خونه رو باز كرد .... وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم ....وايى ... چقدر دلم براى اين خونه تنگ شده بود .....چشمامو بستمو نفس عميقى كشيدم ...اين خونه بوى زندگى ميداد ...

***

" صحرا "

وقتى ترانه رو در خونشون پياده كردم ... باهاش خداحافظى كرديم و راه افتاديم ... حالا نوبت مهديس بود كه برسونمشون درخونشون فاصله ى خونه ى منو مهديس و ترانه فقط يه خيابون بودش ..بعد از رسوندن مهديس درخونشون ... باخيال راحت به سمت خونه ى خودمون رفتم ....

***

دستم را چندبار پشت سرم هم روى دكمه ى آيفن فشاردادم .... و زنگ زدم ...مامان _ كيه ؟!....بادى به گلوم انداختم و صدامو كمى كلفت كردم تامنو نشناسه ..._ منم !ولى انگار بازم شناختم_مامان _ صحرا تويى دخترم ؟! .... بيا تو. درو برام باز كرد .... واقعا اين مادرا چه هوشى دارند

دسته ى چمدونم را دردستم فشردم و دنبال خودم كشيدمش .... چرخ هاى زيرچمدون شروع به حركت كردند ...وارد خونه كه شدم سريع پريدم توى بغل مامانم و بوسيدمش ....

الهى دورش بگيردم ...

چقدر لاغر شده

مامان بعد از اينكه حسابى منو تو آغوشش گرفت و بوسيد ، دستاشو به سمت آسمون گرفت و خدارو بخاطر اينكه من بسلامت رسيدم شكر كرد .... بعد از مامان دويدم سمت بابا و بوسيدمش ..... چقدر دلم واسه گرماى آغوش بابام تنگ شده بود ....از بغل بابا كه خارج شدم دنبال پوريا گشدم ....

ولى نبود_ مامان .. پوريا كجاست ؟!....مامان _ مادرجون پوريا برگشته اصفحان !_ اِه .... مگه نگفتى سال نو رو ميخواد پيش شماها بمونه؟!.....

مامان _ چرا ... ولى صاحبكارش بهشزنگ زد گفت بايد برگرده_ اوف .... چه بد شد._بابا _ حالا اينا رو بيخيال درس و دانشگاه چطور بود ....

_ الآن انقدر گشنمه كه ناى ايستادن ندارم ... اول بريم يه چيزى بخوريم بعدش من براتون توضيح ميدم_مامان_ مامان جون شام درست كردم .... تا غذا آماده ميشه تو برو چمدونتو بزار تو اتاقت لباساتم عوض كن . به سمت اتاقم به راه افتادم _ چشم ...به زحمت چمدونمو به اتاقم بردم و گوشه ى چهارچوب در ولش كردم .....با ديدن اتاقم .. حس آرامشى بهم دست داد .. انگار در امن ترين جاى دنيا هستم اينجا هنوز به همون شكلى چينده شده بود !مامان تعقيرش نداده.دويدم طرف تختم و دراز كشيدم روش ...وايى .... چقدر دلم واسه ى نرمى پتوم تنگ شده بود ..بعد از اينكه يه دور حسابى تو اتاقم زدم ... لباسامو عوض كردم و به طرف هال رفتم .... تا كمك مامان كنم و باهم ميز شامو بچينيم !بابا هنوز اين اخلاقش عوض نشده بود ...

romangram.com | @romangram_com