#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_3


بعد از خوندن اسم پسرا توجه ام به آخرين اسمي كه گفت جلب شد آرتان پارسا .. به نظر من قيافه آرتان از دوتا پلنگ ديگه بهتره ولي مهديس كه سپهرو پسنديده ... صحراهم ... صحرا كه اصلا معلوم نيست از كدومشون خوشش مياد چون تا الآن چيزي به ما نگفته . از كلاس چند دقيقه اي گذشته بود كه احساس كردم .. پلكام دارند سنگين ميشن ... ديشب تا صبح پاي تلوزيون بودم صبحم كه صحرا امد ... مثل گاو سروصدا كرد و مارو از خواب بيدار كرد ...اوووف حالا الآن اگه تو رختخوابم بودم خودمو مى كشتمم خوابم نمى بردا .. نميدونم چه كوفتيه وقتى مى رم سركلاس و درس شروع ميشه خوابم مى گيره !همينطور كه مشغول گوش دادن به درس بودم ... از خستگى زياد سرم را روى ميزم گذاشتم ، ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و خوابم برد ... اما از صداي نكره ي استاد به خودم امدم_ استاد _ خانم ترانه ي رياحي ساعت خواب !..با گفتن اين حرفش سريع ميخكوب شدم سرجام_ اوس‍ ... تاد ... اوستا..د .. من بيدار بودم !..._ استاد _ اِ ، پس بي زحمت بيايد بگيد.. من الآن چي داشتم مي گفتم ؟!...

( اَه ... لعنتي هيچي از حرفاشو نفهميده بودم !... )

بدون اينكه فكر كنم از سرجام بلند شمو به طرف استاد رفتم .. همينطور كه داشتم از كنار صندلي آرتان رد مي شدم ... يهوووووووووو ... با مُخ خوردم زمين !....كثافت بيشعور گلپا بهم انداخت ... تمامي كلاس زدن زيرخنده ... صحرا و مهديس خيلى سعى بر كنترل خود داشتن . اما بى فايده بود و اوناهم ميخنديدن ...نميدونم چرا ... ولي دوست داشتم اون موقعه بگيرم خفه اش كنم ..._ استاد _ آقاي پارسا اين كارشما باعث شد شما دوتا نمره منفي اونم براي اولين جلسه كلاسمون بگيريد !...._ آرتان _ استاد معذرت ميخوام .. از قصد نبود ...اي بيشعور عوضي .. كه از قصد نبود..نه.. وايسا حالتو مي گيرم به من ميگن ترانه‍‍ ...از روي زمين بلند شدمو دستي به لباسام كشيدم ... اَه .. پر از خاك شده بود ، چون مانتوم سفيد رنگ بود كثيفى ها به خوبى روش مشخص مى شدند .. خدا لعنتت كنه آرتان ... ببين .. چه بلايي سرمن اوردي ... حالتو مي گيرم ... خوشبختانه ديگه وقت نشد برم براي استاد صحبتاشو توضيح بدم و ساعت كلاس تموم شد ... اين كلاس.. آخرين كلاسمون بود وبعد از اين ديگه كلاسي نداشتيم واسه ي همين با صحرا و مهديس مستقيم به سمت حياط

دانشگاه رفتيمو سوار ماشين صحرا شديم ...

***

" مهديس "

وقتي استاد ترانه رو صدا كرد بره پيشش .. منم ترسيدم چه برسه به خود ترانه .. نميدونم چي شد آرتان پاشو دراز كردو ترانه رو انداخت زمين... همه ى كلاس زدن زيرخنده ولي منو صحرا خيلي خودمون كنترل كرديم كه نخنديدم ... انقدر گوشه ي لبمو گاز گرفتم تا بتونم جلوي خنده امو بگيرم كه فكر كنم كبود شد....

ولي ترانه دختر مغروريه و با اين بادا نميلرزه .. واسه ي همينم بدون حرفي از روي زمين بلند شدو فقط چشم غره اي به آرتان رفت تا حساب كار دستش بياد ... بعدشم شانسش گفت و زنگ خورد ... باهم سوار ماشين صحرا شديم و به سمت خونه مون راه افتاديم ... تو راه همش حرف اون سه تا پلنگ وحشى بود ..._ صحرا _ ترانه اصلا نگران نباش .. خودم فردا حالشونو مي گيرم ... _ ترانه _ نه .. نگران نيستم اونا واسه من شاخ شدن ... بذار حاليشون مى كنم كه شاخ فقط واسه گاو!_ بچه ها بيخيال بابا حالا مگه چى شده ؟!_ ترانه _ چي ميگي تو مهديس ... نديدي چه بلايي سرمن اورد ... من تا زهرمو نريزم ولشون نمي كنم._من دارم آينده رو ميبينم مطمئن باش اين جدال براى هميچكدوم از ما پايان خوبى نداره .. بيايد بيخيال شيم !_ صحرا _ چيه ترسيدي ؟...با عصبانيت و غرور گفتم ._از چى بترسم سه تا بچه سوسول ؟!....._صحرا _ آهان ... حالا شدي همون مهديس قبلي بذار براشون فردا برنامه دارم درحد تيم ملى

***

" ترانه "

وقتي رسيديم خونه ... بدون هيچ حرفي مستقيم وارد اتاقم شدمو درم از پشت بستم ... خيلي امروز خسته شدم واسه همين الان يه دوش آب گرم مي چسبه .... يه دست لباس تميز از توي كشوم برداشتم و به سمت حموم رفتم و وانو پر از آب كردم و خودمم توش دراز كشيدم .... آخيش تمام بدنم حال امد ...

بعد از اينكه حسابي خودمو شستم حوله رو دورم پيچيدمو از حموم امدم بيرون ... هيچكس توي اتاقم نبود واسه همين راحت فقط با يه حوله دورم وارد اتاقم شدم ... خنكي سراميك هاي اتاقو لاي انگشتاي پاي برهنه ام احساس مي كردم... روبه ميز توالتم ايستادم ... خنكي قطرات آبي كه از نوك موهام روي صورتم مي چكيد گونه هامو نوازش ميداد... دوتا دستامو بالا بردم و حوله امو رها كردم .... به هيكل لختم خيره شدمو با دستم دوتا سينه هامو گرفتم و سفت فشارشون دادم .... سينه هام انقدر محكم بود كه اگرم سوتين نبندم كسي متوجه نميشه .... يكي از پاهامو بالا بردمو گذاشتمش لبه ي ميز توالتم و مانند

بازيگراي خارجى ژست گرفتم و از پشت به برجستگي باسنم خيره شدم ..... باسنم انقدر بزرگ و سفت بود كه حتي خودمم تحريك مي كرد چه برسه به پسرا... انگشت اشاره ي دست راستمو روي كمرم گذاشتم و يواش..يواش به سمت پايين بردمش و روي باسنم ثابت نگهش داشتم ... عاشق هيكل خودم بودم ... جذاب و زيبا و در عين حال خوشتيپ .. بعد از كلي فكرو خيال هاي الكي موهام و خشك كردم م لباسامم پوشيدم و سپس به سمت هال رفتم صحرا مثل هميشه مشغول خواندن روزنامه بود و مهديسم داشت ناهار درست ميكرد ... ماشاالله .. دست پخت مهديس عاليه .... بيشتر وقتا به شوخي بهش ميگم بيا زن منشو هر روز برام از اين غذا هاي خوشمزه ات درست كن !....... يعني واقعاً خوش به حال كسي كه قراره شوهرش بشه .. از الان دارم بهش حسودي مي كنم ... به طرف تلوزيون رفتم و خودمو روي يكي از كاناپه هاى روبه روش رها كردم و مشغول تماشاي سريال مورد علاقه ام شدم ._ مهديس جان بي زحمت براي من يه ليوان چايي مي ياري ؟!..._ صحرا _ ديگه چي ؟!....از اين حرف صحرا حسابي جا خوردم و با پر وريي تمام جواب دادم:_ هيچي همين ..._مهديس _ اِ ... انقدر بحث نكنيد الآن واسه همهمون چايي ميارم ...چشم غره اى به صحرا رفتم و درهمان حال گفتم _مرسي ... كمي بعد مهديس با سيني چايي وارد هال شد و روي كاناپه ي روبه رويي من نشست .... صحراهم با ورود مهديس روزنامه اشو تا كردو گذاشتش كنار ..... با پروريي تمام نيم خيز شدم روى ميز و يه ليوان چايي از توي سيني برداشتم و بدون حتى يه تشكر كوچولو ژست خواصى گرفتم و مشغول نوشيدن چايى ام شدم ... صحرا هم بدون حرفى يه ليوان چايى از سينى برداشت ... مهديس كه از بي توجهي ما جا خورده بود به تمسخر گفت :_ آخي ... الهى حالا چايي منو بخوريد يا خجالت ؟!....._خفه بابا ....._صحرا _كى ميشه صبح بشه من حال اون پلنگا رو بگيرم ؟!_ مهديس _ چي ؟!....._اي بابا .... پسرا رو ميگم ديگه ..._مهديس _ آهان .. صحرا از خر شيطون بيا پايين الآن فردا مى رى يه بلايى سرشون ميارى اوناهم ميان تلافى كنن دعوا به پاميشه توروخدا بيخيالشون شو _ صحرا _ اى بابا تو چته مهديس ؟ _من فقط نگران اتفاقى هستم كه قرار بيفته. _صحرا _ نترس هيچ اتفاقى قرار نيست بيفته _ترانه_ مهديس تو چت شده ؟؟.. خب اگه ترسيدى يا دوست ندارى ميتونى كمكمون نكنى_ يه بار كه بهتون گفتم كم از چيزى نترسيدم .. شماهم به جاى اين حرفاى الكى به كارتون برسيد _ترانه_ ولى من خوب حال اين پلنگا رو مى گيرم!_صحرا_ منم كمكت مى كنم ، و در ادامه هردو به سمت مهديس برگشتيم كه شكاك به ما نگاه مى كرد و ازش پرسيديم كه به همكارى با ما ادامه ميده يانه ... مهديس وقتى متوجه شد مرغمون يه پا داره و حسابى لاى منگنه قرار گرفته كمى مِن و مِن كرد و سپس جواب مثبت داد . صداى جيغ منو ترانه فضاى اتاق را پر كرد . _ترانه_ ممنون .. خوش حالم كه سرعقل امدى مهديس ..._مهديس_ ولى من نگرانم كه يهو خيلى ازمون ناراحت بشن تنها گيرمون بيارن خدايى نكرده بلا ملايى سرمون بياد !_ صحرا _ پاشو...پاشو تو الآن حالت خوب نيست داري چرت و پرت ميگي .. بيا بريم غذابخور بلكه عقل نداشته ات بياد سرجاش !.....بدون هيچ حرفي لبخند زدمو از روي مبل بلند شدم و به سمت ميزناهارخوري رفتم .... غذايي كه مهديس درست كرده بودو كامل خوردم سپس بايه تشكر از سر سفره بلند شدمو به كمك‍ همديگه .... ضرفا رو جمع كرديمو شستيم .....

" صحرا "

صبح روز بعد باصداي الارم گوشيم از خواب بيدار شدم .... مهديس و ترانه ديشب تا صبح پاي تلوزيون بودن .. ولي من چون خسته شده بودم ... زودي امدم خوابيدم ...باخستگى نفسمو بيرون دادم و از روي تختم بلند شدم و به بدنم كشوقوصي دادم ... يه آبي به دست و صورتم زدمو دوباره به اتاقم برگشتم .... ساعت نزديكاي 8:00 بود براي همينم زياد وقت نداشتم ... سريع به سمت كمدم رفتمو يه دست لباس قهواي سوخته پوشيدم ... كفشاي لج دار قهوايمم برداشتم و پوشدمشون ... يكمي از موهامم كج زدم تو صورتم ... خيلي خوشگل شده بودم ... اين كفشاكه پوشيدم پاپيون روشون داشت و گاهى پاپيونش كنده مى شد ..براى همينم جهت محكم كارى يه چسب قوي برداشتم كه اگر خدايى نكرده پاپيونش كنده شد... بچسبونمش ....

romangram.com | @romangram_com