#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_2


ديگر نمى خواهم عشق را باغرور و ديوانگى سر ببرم و قربانى كنم.

بنشينم و چشمانم ببارد و به روزگار لعنت بفرستم.

نه، من نميخواهم با دستان خودم همه چيز را تباه كنم

بيايد ، ديگر شما آن پسران مغرور نباشيد

و ماهم آن دختران لجباز

بيايد عاشق شويم باهم!

خواهشناً قبل از مطالعه ى رمان اين مطلب را بخوانيد :

تمام اتفاقات و حوادث اين رمان از ذهن نويسنده نشات گرفته است و در دنياى حقيقى ممكن است چنين اتفاقاتى هرگز به موقوع نپيوندد... تمام شخصيتا و مكان ها كاملا خيالى بوده و هرگونه مشابهت اسمى و مكانى كاملا تصادفى بوده و واقعى نيستند...پس در اين رمان انتظار هرگونه اتفاق و رويدادى را داشته باشيد ... اين كتاب براى افرادى كه به سن قانونى نرسيده اند اكيداً ممنوع مى باشد و براى مطالعه ى كتاب به تشخيص و تاييد والدين خود بستگى دارد .

فصل اول

رو به آينه قدى اتاقم ايستادم و در حالى كه سعى داشتم كلاسورم را زير بغلم نگهدارم با يك دست ... تند تند موهاى مشكى بلندم را كه مدام از مقنعه ام بيرون ميزد را توى مقنعه ام پنهان كردم . استرسى كه بر تنم افتاده بود باعث لرزش دستانم مى شد ... امروز اولين روزى بود كه قراره بريم دانشگاه براى همينم دل تو دلم نبود . بعد از پوشيدن لباسام ، هيكل خودم را توى آينه برانداز كردم ... يه مقنعه ى سرمه اى با يه مانتوى مشكى كه هيكلم را به خوبى توش نمايش ميداد پوشيده بودم ؛ به همراه يه كيف و كفش مشكى ... الهى قربون خودم برم ، يعنى خدا چى آفريده .. هيكلم شبيه مدلاى آلمانيه .! به چهره ى بى رنگ و روم خيره شدم ... پوست نسبتاً سفيدى داشتم براى همينم از پنكك و سفيدكن استفاده نمى كردم و فقط كمى برق لب كارمو راه مى نداخت . ديگه خيلى هم ميخواستم آرايش كنم .. يكم ريمل و خط چشم مى كشيدم ... وگرنه دركل احتياجى به هميناهم نبود . از اتاقم بيرون امدم و سريع به سمت اتاق اون دوتاى ديگه به راه افتادم ... دم در اتاقشون كه رسيدم ضربه اى به در وارد كردم و با لحنى كه سعى داشتم عصبانيت توش باشه صداشون كردم : _ مهديس .. ترانه .. بيدارشيد . كمى منتظرموندم ، اما خب هيچ جوابى نشنيدم ... ضربه ى محكمترى به دراتاقشون وارد كردم كه صداى بلندى توليد كرد ... _بچه ها بيدارشيد ديگه ديرمون شد! بالاخره صداى خوابالوى مهديس بلندشد : _مهديس_ اووووف ... ما بيداريم صحرا صبر كن الآن آماده مى شيم _اى بابا زودباشيد ديگه ساعت 8 كلاسمون شروع ميشه . _مهديس_ باشه .. تو برو ، تا ماشينو روشن كنى ماهم ميايم . ديگه منتظر هيچ حرفى از طرفشون نشدم و پله هاى خونه رو دوتا..يكى پايين رفتم . گاهى عادتم بود روى نرده ى پله ها بشينمو ليز بخورم پايين ، اما حيف الآن حال و حوصله ى اين كارا رو نداشتم براى همينم مثل بچه ى ادم پله ها رو گذراندم تا وارد پاركينگ شدم _سلام عشقم صبح بخير! عاشق ماشينم بودم ... 206 آلبالويى ام را روشن كردم و منتظر اون دوتا خل و چل نشستم ... وقت نشد خودم رو معرفى بكنم ، من صحرا اميدى دانشجوى سال اول گرافيك هستم ... راستش از دلايلى كه من اين رشته را انتخاب كردم ، علاقه ى شديد به نقاشى و عكاسى بود ... البته رتبه ى كنكورم جورى بود كه مى تونستم خيلى از شغل هاى پزشكى رو به آسونى قبول بشم . اما ترجيح دادم كارى كه توش استعداد و توانايى دارم رو ادامه بدم .. اصليت خانواده ى ما براى تهرانه اما خب پدرم سال ها پيش براى يه سرى دلايل تهران را ترك كرد و تمامى دارو ندارش را در تهران نصف قيمت فروخت و سپس همه به مازندران سفر كرديم و تو آمل در خانه اى كه برامون از پدربزرگم به ارث رسيده بود مستقل شديم . سال ها مى شد كه ديگر تهران نيامده بوديم تا اينكه بالاخره خبر قبول شدن من توى دانشگاه تهران را متوجه شدن ؛ من به همراه دوتا از دوستان صميمى ام كه بيشتر مثل خواهرام مى مونند ( ترانه و مهديس ) در دانشگاه تهران قبول شديم . هر سه تايى هم گرافيك !پدرامون اول قبول نكردن كه براى ادامه ى تحصيل بيايم تهران .. اما بعدش با كلى شرط و شروط بهمون اين اجازه رو دادن . اوايل خيلى خيلى خوش حال بودم كه دارم ميام تهران براى ادامه تحصيل اونم به همراه 2 تا از بهترين دوستام و ادامه ى كارمورد علاقه ام ، اما يواش يواش شوق و اشتياقم كمتر و كمتر شد . با صداى ضربه هايى كه به شيشه ى ماشين ميخورد از فكرو خيال در امدم .. مهديس و ترانه بودند ، مثل اينكه بالاخره اماده شدند ؛ دستم را به طرف درب ماشين بردمو قفل درارو باز كردم ؛ هنوز خيلى نگذشته بود كه ترانه و مهديس پريدن تو با قيافه ى حق بجانبى همزمان گفتند : _ صحرا خانوم .. مثل جغد خيره شدى به شيشه ى ماشين نميشنوى داريم صدات مى كنيم ؟! از لحنشون خنده ام گرفته بود ، اما سعى كردم خودمو كنترل كنم .. آب دهانمو قورت دادم و با لحن تمسخر اميزى گفتم : _ ببخشيد خانوما اگه معطل شديد ، حالا اگر اجازه بديد بريم كه كلاسمون ديرنشه ! هردو با ديدن لحن عجيب من زدن زيرخنده و سرشونو به نشانه ى علامت مثبت تكون دادند ... پامو روى پدال گاز فشار دادمو مستقيم به طرف دانشگاه رفتم ... هنوز كاملا از خونه دور نشده بوديم كه يه ماشين با سرعت ازيه كوچه امد بيرون و زد به ماشين ما ... از صداي وحشت ناكي كه توليد شد رعشه براندامم افتادم و حسابى ترسيدم ... بي اختيار جيغ بلندى كشيدم .. و هرسه همزمان به سمت شيشه ى جلوى ماشين پرت شديم! _ آه . درد بدى رو توى سرم احساس كردم ... انگار كله ام چند تُن سنگين شده بود ... احساس آدمايى رو داشته ام كه تو خلاءاند!... تازه يادم افتاد دوتا موجود ديگه هم توى ماشين نشسته اند ... بى اختيار به طرف مهديس كه روى صندلى كناريم نشسته بود برگشتم و گفتم : _حالت خوبه ؟ _مهديس_ آره . _توچطور ترانه ؟! _ترانه_ خوبم..فقط يكم سرم درد ميكنه

نگاه پرغضبى به صحنه ى جلو انداختم ... يه فرارى قرمز رنگ با سه تا پسر روبه روم بودن و 206 نازنينم با سپر اين غول بيابونى داغون شده بود .. حالا كه اينطورى شد و بيمه ى ماشينم به گند كشيده شد .. سگ خور .. خيالى نيست .. ولى هرچه كه عوض داره گله نداره ! كمى دنده عقب گرفتم كه فكر كنن ميخوام بذارم رد بشن و برند ، كاملا از عروسكشون دور شده بودم ... و در لحظه ى اخر به بچه ها گفتم : _ سفت بشينيد. كه حركتم همزمان شد با چشم هاى درشت شده از تعجب مهديس ... و با تمام سرعت رفتم وسط عروسكشون ... آخيش .. خنك شدم ، ولى حيف سابقه ى بيمه ى ماشينم خراب شد ... ناگهان در كنار راننده بازشد و پسرى قد بلند با هيكلى ورزيده از ماشين پياده شد ... موهاى مشكى براقى داشت .. چون عينك آفتابى زده بود صورتش واضح نبود اما چيزى از برد پيت كم نداشت.. از فك درهم قفل شدش مى شد فهميد كه حسابى عصبانيه ! ... هنوز محو تماشاى پسره بودم كه صداى مهديس از كنارم بلندشد : _مهديس_ اوه .. اوه .. صحرا كارت تمومه _ به من چه ؟!... تقصير خودش بود ! _ ترانه _ اى بابا .. حالا يكى بياد بره ازشون معذرت خواهى كنه بريم ، كلاسمون ديرشد! با عصبانيت سرمو به سمت ترانه برگردوندم ... معلوم بود از نگاهم خيلى ترسيده چون رنگش شده بود مثل گچ ديوار و حسابى به مِن مِن افتاده بود ، خداييش وقتى عصبانى مى شدم پاچه ى همه رو ميگرفتم و همه هم ازم حساب ميبردند ، الانم ازهمون وقتابود ... زيرلب زمزمه كردم : _ هه ... معذرت خواهى ؟ در ماشينو باز كردم و در همان حال كه از ماشين خارج مى شدم گفتم : وايسيد الآن ميام.. و به طرف اون پسره رفتم .. پسر با ديدن من دندوناشو با عصبانيت بهم فشار داد.. ميتونستم صداى ساييده شدن دندان هايش را حتى از اين فاصله ى دور بشنوم ... كمى بهش نزديك شدم و مرموزانه نگاهش كردم .. پسرجوان باديدن من نفسش را بيرون داد و بدون معطلى رفت سر اصل مطلب :_پسر_ اين ديگه چه كارى بودش كه كرديد ؟! خودم را زدم به خنگى و شونه هايم را بالا انداختم .. سپس با لحن آرومى گفتم : _كدوم كار؟! _پسر_ يعنى واقعا نميدونيد ؟! دلم ميخواست با صداى بلند بزنم زيرخنده ... احمق ! .. خيلى سعى كردم خودم را كنترل كنم و جلوى خنده ام را بگيرم ، كمى مكث كردم و سپس پاسخ دادم : _آهان .. تصادف را مى گيد ؟!..خب تقصير خود شمابود .. نه من !_پسر_ برو بابا چى تقصير من بود ؟!.. نگاه كن چه بلايى سرماشينم آوردى ... آخه اون لگن تو كه ارزشى نداره!!

ازطرزحرف زدنش اصلا خوشم نيومد صداشو پيش از اندازه بالابرده بود ... ازاون گذشته اگه به خودم فحش ميداد انقدر ناراحت نمى شدم تا اينكه بخواد به ماشينم توهين كنه ، تاحالا هيچكس جرأت توهين به ماشين منو نداشته ... خونم حسابى به جوش امده بود همش دنبال يه فرصت مناسب بودم تا سرش داد بزنم و خودمو تخليه كنم ؛ خون جلوى چشمامو گرفته بود و متوجه هيچى اطرافم نبودم ... روى نوك انگشتاى پام ايستادم تا هم قدش بشم .. سپس با عصبانيت سرش داد كشيدم : _ درست حرف بزن ، لگن اون چيزيه كه شماتوش به دنيا امديد!..پسره ى بى تربيت بى همه چيز. از اين حرفم حسابى جاخورد و با چشمان از تعجب گشاد شده حرف من را قطع كرد : _پسر_ حد خودتو نگهدار خانوم كوچولو !. چى؟ .. خانوم كوچولو؟! اين ديگه بى نهايت گسداخه ، تاحالا هيچكس جرأت نداشته اينطورى باهام صحبت كنه ، بادى به گلويم انداختم و سرش داد كشيدم :_دوست دارم نگهندارم ... پسره ى از خود راضى

از صداى داد و بيداد من و آن پسرجوان مهديس از ماشين پياده شد و به سمت ما دويد و تند تند درگوشم نجوا كرد: _ مهديس_ وايى ، صحرا توروخدا آروم باش ... ولش كن ... مردم دارن نگاه ميكنن ، زشته ... و از اين جور حرفا اما من بى توجه به حرفاى مهديس فقط با حرص به چشماى اون پسرك خيره شده بودم و بلند بلند نفس مى كشيدم ... آخ كه چقدر دلم ميخواست بزنم اون دندوناى سفيدو مرتبشو خورد كنم تو دهنش ... سرم را به سمت مهديس برگردوندم و بلندتر از دفعه ى قبل داد زدم : _ تو دخالت نكن مهديس ... بذار من تكليف اين آقا رو روشن كنم .همينطور كه مشغول دادوبيداد بودم يه چيزى توجه ام را به خودش جلب كرد .... در عقب فرارى باز شد و يه پسر ديگه ازش امدبيرون كه از اين يكي خيلي خوشگلتر بود ... با ديدن اين پسره بي اختيار لال شدم و مشغول برانداز هيكل عزله اش شدم ... خيلي خوشگل بود .. به قول معروف طرف دختركش بود ... انقدر محو تماشا كردنش بودم كه نفهميدم كي رسيد كنارم ... _ چى شده پندار؟! . اِاِاِاِ ... پس اسم اين پسره پندار بود. _پندار_ هيچى سپهرجان شما برو تو ماشين . نگاهى به چهره ى مهديس انداختم اونم دست كمى از من نداشت... كاملا معلومه جذب زيبايي اين پسره .. چي بود اسمش ؟.. اهان سپهر شده ... ( وايي الآن ميگن خوشگل نديديد !... ) سريع آب دهانمو قورت دادم و خودمو جمع و جور كردم.._پندار_ خانوم محترم ماديرمون شده و اصلا وقت نداريم لطفاً خسارتتونو بگيد بنده بدم خدمتتون...جوابى ندادم. _پندار_ خانوم من دارم باشما صحبت مى كنم! بازم پاسخى از طرف من نگرفت._پندار نفسشو بيرون دادو ناليد_ آخ خداااا .. يه لحظه صبركن من الآن ميام به طرف ماشينش رفت و كيف چرمى كه معلوم بود خيلى گرونم هست از توى صندوق عقبش در اورد و سپس با دسته چكش به طرف ما امد. _پندار_ چقدر بنويسم ؟ ولى من انگار تو يه دنياى ديگه بودمو اصلا متوجه حرفاش نمى شدم . پوزخندى زد:_پندار_ هه .. شما مشخصه كه اصلا حالتون خوش نيست. به دنبال حرفش يه كاغذ از توى دسته چكش كند و به طرف من گرفت و بالحن تمسخرآميزى كه خنده توش موج ميزد گفت : _پندار_ بفرماييد. با كمى مكث برگه رو گرفتم _پندار_ كافيه ؟! با ديدن رقم هاى چك دهانم بازموند ... اِاِاِاِاِااِاِاِاِاِاِ اين پسره واقعا ديونه شده ! ... اينكه اندازه ى يه 206نو به من پول داده! _پندار نيشخند مسخره اى زد و گفت _ خب من بيشتر از اين وقت ندارم ... پس ، خدانگهدارتون . با رفتن اون پسرا نگاهى به ساعت مچى ام انداختم ... آه از نهادم بلند شد ... وايى ساعت نزديكاى 9بود ؛اين يعنى به كلاس اول نرسيديم .. اصلا متوجه ى گذر زمان نشدم ! با صداى مهديس به خودم امدم _ مهديس_ وايى ... صحرا ديدى چقدر جيگربودن ؟! هرچند دوست داشتم بگم آره ... تاحالا تو كل عمرم انقدر محو زيبايى يه پسر نشده بودم .. ولى حيف غرور لعنتى جلوى صداقتمو گرفت و باعث پنهان حقيقت درونم شد ..._بيا بريم مهديس ... ديرمون شد . سوار ماشين شديم و به چهره ى پرسؤال ترانه نگاه انداختم . _ترانه_ چى شد صحرا؟! بدون كوچكترين حرفى چكى كه اون پسرك بهم داده بود را گرفتم سمتش ._ترانه_ شك داشتم ديوونه باشند .. ولى الآن مطمئن شدم. _مهديس_ وايى .. ترانه نبودى ببينى چقدر پسره جذاب بود .._ترانه_ راست ميگى .. خب بيشعورا به منم يه تعارف مى زديد !..._مهديس_ به توكه اگه تعارف مى كرديم ديگه چيزى واسه خودمون نمى موند !_ترانه_ درد .. كاش بهم زودتر مى گفتيد بيام ... اصلا من شانس ندارم ._مهديس_ ناشكرى نكن ... اگه شانس نداشتى كه ما دوستات نبوديم . _ترانه_ اتفاقاً به همين دليل كه تو دوستمى ميگم من شانس ندارم . سريع پريدم وسط حرفشون و از اين جدال اوردمشون بيرون و سعى كردم بحث رو عوض كنم ... _بسه ديگه بچه ها ... هرچى بود تموم شد رفت ... به دانشگاهتون فكر كنيد كه روز اولى به دليل تاخير در كلاس اخراجتون نكنن . _ترانه_ نبابا .. مگه الكيه ؟! مهديس با حالت تمسخرآميزى قيافه اش را همانند ترانه كرد و به تمسخر گفت : _مهديس_ چرا كه نه ... تو كه شانس ندارى ! هردوى ما از اين كار مهديس تعجب كرديم و زديم زيرخنده ... ساعت حدود 9:30 بود كه رسيديم در دانشگاه ، ماشينم را جايى پارك كردم تا يه ديوونه ى ديگه نياد بزنه بهش !... وارد دانشگاه شديم. خوشبختانه هنوز كلاس بعدى شروع نشده بود و كمى وقت داشتيم _ آخيش .. به كلاس قبلي كه نرسيديم .. بلكه به اين يكي برسيم . _ مهديس _ ولي براي روز اول بد نبودا ..._ ترانه _ مهديس ... تو ديونه شدي ؟!..... _ مهديس _ توهم اگه اون سپهرو ميديدي الآن ديونه مي شدي !...._ بس كن ديگه مهديس .... همچين خوشگلم نبودا ...._ مهديس _ صحرا زده به سرت ... اون تيكه ديگه جايي پيدا نميشه... _ اوف بسه .. از كنار ترانه و مهديس رد شدم .... مشغول قدم زدن در حياط دانشگاه بودم ... اينجورى ميتونستم محيط دانشگاه را زودتر يادبگيرم و باهاش بهتر آشنابشم ... همينطور كه از كنار حياط مى گذشتم چيزى توجه ام را به خودش جلب كرد.. دهانم از تعجب باز ماند و چشمانم گشاد شد . _نه اين امكان نداره !... فِراري پندار با سرعت هزار تا پيچيد تو حياط دانشگاه و گوشه اي ترمز كرد .... انتظار هرگونه رويدادي رو داشتم الي اين يكي ... وايي اگه مهديس بفهمه از خوش حالي جيغ ميزنه . با تعجب مشغول تماشاي فراري پندار بودم ...كه سپهر از ماشين پياده شد ، اما خوشبختانه اصلا متوجه ى حضور من نشد ، پشت سرش هم پندار و بعدشم يك پسر ديگه كه از نظر ظاهرى خيلى شبيه به سپهر و پندار بود ...توى اون برخورد نتونستم درست و حسابى پندار رو ببينم و الآن بهترين موقعه است براى ديد زدنش... قدش حدودا به 175 تا 180 مى رسيد ... يه پيراهن سفيد بايه شلوار مشكى پوشيده بود كه ظاهرش را پيش از اندازه جذاب كرده بود ! ... نگاهم را از پندار چرخوندم و روى بغل دستيش متوقف كردم ...اين ديگه كيه چرا تو تصادف نديدمش . ولى لامصّب اين يكيشونم خيلى جيگر بود ، واى خدا زده به سرم دارم چى ميگم ؟!... صدايى كه از پشت سرم بلند شد و توجه ام را به خودش جلب كرد _مهديس_صحرا،كجايى .. زودباش بيا كلاسمون شروع شد._مهديس بدو ... بدو بيا اينجارو ببين..._مهديس_ چى ميگ‍...._مهديس_ وايى صحرا باورم نميشه ... سپهره... آخ چه تصادفى.مهديس مشتاقانه به سمت ترانه برگشت كه هنوز هم اون عقب ايستاده بود و داشت به فضاى اطرافش نگاه مى كرد . _مهديس_ ترانه زودباش بيا اينجا ! ترانه با صداى مهديس براى لحظه اى به خودش امد و غرغر كنا با قدم هايى بلند به سمت ما امد _ترانه_ بله ؟ _مهديس_ ترانه اونجارو _ترانه _ كجا ؟ _مهديس_ اى بابا ... اونور حياط رو نگاه ..._ترانه_ همون فِراريه ؟!_مهديس_ اوهوم..ترانه با حسرت به ماشين پندار نگاه كرد و سپس با لحن تلخى رو به ما گفت: _خب حالا كه چى ؟!... ماشينش مباركش باشه!_اى بابا ترانه خنگ شدى چقدر .. اون سپهره ديگه . باشنيدن اين حرف من چشمان ترانه از تعجب گرد و گشاد شد و بى اختيار جيغ كشيد:_سپهر اونه ؟! باخنده گفتم _آره .. نظرت چيه ؟! _ترانه_ او ماى گاد ! صدايى از پشت بلندگو بلندشد و تمامى مارو از حالتمون خارج كرد. مثل اينكه داشتند دانشجو هارو صدا مى زدند تا براى آغاز كلاس دومشون اماده بشن ._مهديس_ بيايد بريم بچه ها الآن كلاس بعديمون هم تاخير ميخوره !_ترانه_ نه ... من نميتونم از اينا دلبكنم._خفه بابا بدو ...وارد كلاس شديم ... تمامى صندلى ها پرشده بود و فقط دو رديف جلو خالى باقى مانده بود ._بيايد رديف دوم را پركنيم. _ترانه_ باشه . رديف دوم از سه صندلى درست شده بود و هركدام از ما يكى از صندلى ها رو اشغال كرديم... هرسه درست كنار همديگر نشسته بوديم‌_ترانه_ صحرا نگاه ... رديف جلو خاليه ... يعنى هنوز سه نفر نيومدن .. به نظرت كى قراره بياد رديف جلورو پركنه ؟! _ چه ميدونم ترانه‌؟، توام با اين سوال هاى مسخره ات ... هرخرى امد ، والا به من چه ! _مهديس_ البته منظور صحرا جون اينكه هر شخص محترمى كه آمد قدمش روى چشم براى منكه فرقى نمى كند ! هرسه بلند خنديديم. _ترانه_ باشه بابا بيخيال .. همينطورى پرسيدم؛ با صداى استاد همه به طرف درب كلاس برگشتيم . _استاد_ بفرماييد تو آقايون !..وايى .. اين ديگه امكان نداشت ... يعنى ، يعنى .. سپهر و پندار باهامون هم كلاسى اند؟!... ترانه و مهديس از تعجب دهانشون باز مانده بود و همانند انسان هاى اوليه خيره شده بودن به پسراى كنار در _ هووو ...._ترانه_ چى ميگى ؟!_ انقدر بهشون نگاه نكنيد زشته ! ترانه زيرلب ناليد:_باشه . پسرا به ترتيب وارد كلاس شدن و دقيقا رديف روبه رويى مارا پركردند ... اين ديگه آخرش بود ! ... استاد پوشه اى از كيفش در اورد و سپس باخارج كردن برگه ى اسامى كلاس از اون پوشه شروع كرد به حاضر غايب كردن _استاد_ خانوم مهسا رضايى ، خانوم ليدا كريمى ، خانوم ترسا باقرى ، آقاى مسعود نادرى ، خانوم صحرا اميد . به اسم من كه رسيد دستم را بالا بردم و با لحن آرومى گفتم : حاضر . بعد از من اسم ترانه و مهديس و سپس چندتا اسم ديگر را هم خواند تا اينكه بالاخره نوبت به اسم اون پلنگاى چشم قشنگ رسيد _پندار رادمنش ، سپهر آريانژاد ، آرتان پارسا. پس از اسم سومين پلنگ آرتان بود . هرسه همزمان پاسخ دادن .. حاضر

***

"ترانه"

romangram.com | @romangram_com