#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_21
_ باشه چشم .... عيد مي يايم شمال پيش شما خوبه ؟!...
_ نگران نباشيد مواظب خودم هستم ! ...
_ غذا مم به موقع ميخورم .... بله ....
_ مى يايم ديگه .. خيالتون راحت ....
_ چشم .... سلام به بابا برسونيد ... خداحافظ .
تلفنمو قطع كردم و پرتش كردم روى تختم .. خودمم بعد از كمى از اتاقم بيرون رفتم و نشستم سر ميز ... اين صحرا بيشعور هر وقت كه نبتش ميشه غذا درست كنه ... يه غذاى ساده درست مى كنه ! ...._ بچه ها راستی مامانم الآن زنگ زد_مهديس _ چی گفت ؟!...._ ميگه كه عيد بايد بريم پيششون شمال ..._صحرا _ آخ نه ، من دوست داشتم امسال عيد تهران باشم _مهديس _ نه به نظر من شمال بيشتر خوش ميگذره .._ ولی من از شما دوتا نظر نخواستم .... فقط گفتم آماده باشيد كه ماه ديگه قراره بريم شمال ..._صحرا _ خوب اونوقت اگه ما نيايم چی ؟!.._ منكه شما دوتا رو بازور نميبرم ، خوب نيايد ..... آهان .. راستى پدرو مادرتون گفتن بايد بيايد ...._صحرا _ اين انصاف نيست ما..م_مهديس _ هيس ! ..... ترانه به مادرت بگو ما ماه ديگه شماليم !...._ميدونستم كه همينو مى گيد !....دوباره صداى اعتراض صحرا بلند شد :صحرا _آخه ..مهديس _ همينكه گفتم ! .... حالا غذاتونو بخوريد ...بعد از تموم شدن غذام از سر سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم و يه مانتو سفيد مشكى بايه شال سفيد به همراه يه شلوار جين مشكى پوشيدم ... موهامم از شالم گذاشتم بيرون .... عينك دودى سفيدى برداشتم .... نگاهى به خودم تو آينه انداختم و سوت بلندى كشيدم .... حتى خودمم ميتونستم زيبايى خودمو تحسين كنم ! ...... از اتاقم بيرون رفتم و زنگ زدم يه آژانس تا بياد دنبالم ... از صحرا و مهديس خداحافظى كردم و از خونه زدم بيرون .....
***
نزديكاى ساعت 5:00 بود كه رسيدم دم در كلاس آرشاوير ..... امروزم آرتان امده بود ! .... به سمت آلاچيق هميشگى رفتم كه ديدم آرتان لب نيمكت نشسته و مشغول شكستن تخمه است و جلوش پر شده بود از پوسته تخمه ! .... متعجب به سمتش رفتم ..._ تويه نفر واسه ى كثيف كردن كل كره ى زمين بستى يا ! ..._آرتان _ سلام ! ...._ سلام آقا ! ..آرتان _ ببينم شما و دوستات فكر مى كنيد كه خيلى با نمكيد ؟! .....با تعجب سرمو تكون دادم_ براى چى ؟! ._آرتان _ ميخوايى دونه .. دونه برات نام ببرم ؟! .... اولاً براى اينكه كتابى رو كه بهت امانت دادمو خرابش كردى ..دوماً واسه اينكه تو كلاس و تو دانشگاه همش منتظر يه موقعيت هستيد تا منو سپهرو پندارو زايه كنيد ..... سوماً امروز دوست عزيزتون مهديس چهارتا چرخ ماشين مارو پنچر كرد و من فقط نيم ساعت داشتيم پنچرگيرى مى كرديم ! ..... _ خوب حرفات تموم شد ؟! حالا نبت منكه براتون بشمورم ! ........ اولاً خودشما بوديد كه توى اون تصادف با ما يكى به دو كرديد و اين بازى مسخره رو شروع كرديد ..... دوماً خود جنابالى بودى كه روز اول تو كلاس جلوى همه به من گلپا انداختى و افتادم زمين و خودتم .. قهقه ات رو هوا بود ..... سوماً منو دوستام سعى كرديم آتش بس علام كنيم ولى شما بيخيال ماجرا نمي شديد و هى دنباله اشو گرفته بوديد ! ...._ آرتان _ ايناهمش بهونه است شما بايد ميومديد و مثل آدم ..ديگه مهلت نشد كه آرتان همه ى حرفشو بگه و آرشاوير وارد آلآچيق شد .._آرشاوير _ سلام ببخشيد ديركردم ...آرتان _ خواهش مى كنم ... اتفاقاً من و خانوم رياحى هم مشغول صحبت بوديم ..._آرشاوير _ خوب ، پس بهتره درسو شروع كنيم ...._ چشم ...
آرشاوير نيم خيز شد روى زمين و گيتارشو از روى زمين برداشت و مشغول درس دادن به من شد ( راستش آرتان بلد بود گيتار بزنه فقط براى اينكه يه مرورى تويه ذهنش بشه امد كلاس ) كارم از اوايلى كه امده بودم كلاس موسيقى خيلى بهتر شده بود .... خيلى راحت مى تونستم گيتار بزنم و موسيقى بسازم .... راستش من عاشق موسيقى بودم و همين دليل مى شد كه به خوبى ياد بگيرم ..... بعد از تموم شدن كلاس يه ماشين گرفتم و مستقيم به طرف خونه رفتم .... آرتان امروز خيلى باهام رسمى حرف ميزد و اين منو اذيت مى كرد ! .... دستمو تو كيفم بردم و كليدمو از توش برداشتم و باصداى تيكى توى در چرخودندم تا در خونه باز شد ، دستگيره ى درو به آرامى به طرف پايين كشيدم كه در صداى دلخراشى توليد كرد .... همه ى برق هاى خونه خاموش بود و صحرا و مهديسم توى اتاقاشون خوابيده بودن ..... اين يعنى يه روز خسته كننده ى ديگه ! ....كفشامو جلوى در جفت كردم و مستقيم رفتم توى اتاقم .امروز خيلى خسته شده بودم واسه همين الآن يه دوش آبگرم ميچسبه ..سريع وارد حموم شدم و وان و پر كردم از آب و خودمم دراز كشيدم تو وان .....آخ ... تمام بدنم درد مى كرد .... خيلى بهم حال داد ....بعضى وقتا به طور عجيبى دلم هوس اين حموم و با آبگرمش مى كنه
***
بعد از اينكه حسابى خودمو شستم حوله اى را برداشتم و دور خودم پيچيدم و از حموم امدم بيرون .... موهاى بلندمو سشواركشيدم و خشكشون كردم .... خودمم يه دست لباس يقه سه سانتى استين بلند سفيد بايه شلوار سفيدى كه بيشتر به ساپورت شباهت داشت پوشيدم .... موهامم دم اسبى بستمو يكم از جلوشونو كج زدم تو صورتم ... كمى برق لب و ريملم زدم تا چهره ام كمى رنگ و رو بگيره ! .....از حموم كه امدم بيرون ديدم صحرا و مهديسم بيدار شدن و دارن شامو آماده مى كنند ..لبخند مهربونى زدم و به طرفشون رفتم ...._ سلام ..._صحرا _ سلام ... جايى دارى ميرى ؟!...._ نه! ... چطورمگه ؟!..._صحرا _ او لالااااااااااا .. آخه خيلى خوشگل كردى ...هرسه تايى مون با صداى بلند زديم زيرخنده ...مهديس _ گفتم شايد با آرتان قرار دارى .._صحرا _ اوم دقيقااااااااااا ... منم همين حدسو زدم !..._ چيه براى شما دوتا نبايد خوشگل كنم ؟! ...._صحرا _ چرا كه نه عزيزم .. بيا پرنسس بيا بشين سر ميز تا شامتونو بيارم ميل كنيد ! ..پوزخندى زدم و به طرف ميز غذا رفتم و صندليشو كشيدم عقب و با يه اشاره نشستم روش،مهديس حالت آشپزارو به خودش گرفت و با يه سينى غذا امد طرف من و با لحن مسخره اى گفت :_مهديس_ چى ميل داريد سينيوريتا؟! ديگه نزاشتم ادامه ى حرفشو بگه و ضربه ى محكمى به پاش زدم كه صداى جيغش رفت هوا ...
مهديس _ آخ . صحرا با خنده گفت :_صحرا _ حقته تا تو باشى با اين هيولا شوخى نكنى!..با عصبانيت از سر سفره بلند شدم و پارچ آبى كه سر سفره گذاشته بودن و برداشتم و رفتم طرف صحرا ..._ به كى گفتى هيولا ؟!....صحراجفت دستاشو به نشانه ى تسليم بالا برد و تن تن گفت :_صحرا _ ديوونه نشو ترانه ... سرما ميخورما ..با يه حركت تمام محتويات داخل پارچ آب و خالى كردم روى سر صحرا و با خنده گفتم :_ به جهنم ! ...صحرا مثل موش آب كشيده شده بود و ... منو مهديس قهقه ى خنده مون رو هوا بود .... شايد همين عصبانيش كرد چون سريع ليوانى رو برداشت و پركردش از آب و به سمت منو مهديس امد .... منو مهديس با ديدن صحرا خود به خود خنده ى روى لبمون رفت و شروع كرديم به دويدن .... اون بدو ما بدو .... تمام خونه رو دويدم وصحراهم دنبالم .... ديگه قدرت نداشتم .... از خستگى به نفس نفس افتاده بودم وقتى كه سرعتم كم شد ... احساس كردم صحرا ليوان توى دستشو خالى كرد روى سرم ..... وايى قطرات آب از روى موهام مى ريختن كف سالن .... يخ كردم .... حالا نوبت اون دوتا بودش كه به من بخندن .....كه البته همين كارم كردن .... وايى خدا خفه ات نكنه صحرااااااااااا ...
از روى زمين بلند شدم و با حوله موهامو خشك كردم و رفتم سر سفره نشستم .....صحرا _ خوردى ؟! ...._ خفه شو كثافت ... يخ كردم ...
صحرا قهقه اى زد :_صحرا _ عوضش تو سرت خنك شد من دلم ! ...._ بيشعوررررررررررررر . بعد از كمى شوخى خنده .. بالاخره مشغول خوردن غذا شديم ... ساعت نزديكاى 9:00 شب بود و بعد از خودرن غذا از سرميز بلند شديم و مستقيم بطرف اتاقامون رفتيم و خوابيديم ....
***
romangram.com | @romangram_com