#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_20


_هومن_ خب بهتره اين حرفاى بيخودى رو بذاريم كنار و يه راست برم سراصل مطلب

بى توجه بهش با خونسردى گفتم : _گوش ميدم...

هومن _ راستش من اصلا اهل حاشيه رفتنو مقدمه چينى نيستم واسه همين يه راست ميرم سر اصل مطلب ( بچه پرو ! ) صحرا من ميخوام يه بار ديگه ازت خواهش كنم ... التماست كنم ... من تاحالا 2 بار ازت خاستگارى كردم ولى تو هردوبار جواب منفى بهم دادى ، گفتن نه براى تو آسونه .. ولى نميدونى هريه بار كه ميگى نه چه حالى به من دست ميده ...من خيلى سعى كردم فراموشت كنم صحرا ، ولى نميشه ... من بدون تو مى ميرم .. خواهش مى كنم بامن باش ... قول ميدم خوشبختت كنم !تو شوك بدى فرار گرفتم ... انتظارهرچيزى رو ازش داشتم الى اين يكى _آقاى محترم ... شما اگه حضورذهن داشته باشيد يادتون مياد تو هردوبار خاستگارى همين قولارو بهم داديد و بازم من گفتم نه .. ديگه هم خوش ندارم كه حرفامو از اول واسه تون بگم !..._هومن_آخه چرا؟! _ اونش ديگه به شما ربطى نداره !...هومن _ مرد ديگه اى توزندگيته ؟!....خفه شو مرتيكه بى همه چيز اشغال ... مگه همه مثل خودت هرزه اند ؟! دلم نميخواست جوابشو بدم واسه همين گفتم :_ ايناش ديگه مهم نيست ... مهم جواب من بود كه اونم منفيه ! _هومن _ من نميزارم .... من نميزارم صحرا .... نميزارم تو غير از من مال كس ديگه اى بشى !..._ هه ... شتر در خواب بيند پنبه دانه ! ..... اصلا ميدونى چيه هومن حالم ازت بهم ميخوره .... بخدا اگه تو جزيره اى تنهاه بوديم و تو تنها مرد اون جزيره ، بازم زن تو نمي شدم ؛ هومن كنترل خودش رو از دست داد و سيلى محكمى به صورتم زد و همزمان با سيلى گفت:_هومن_ خفه شو! دستم را روى صورتم گذاشتم كه از قدرت سيلى سرخ شده بود ... با خوردن سيلى از طرف هومن صورتم به شدت به سمتى كج شد ... جاى كبودى انگشتاش را روى صورتم احساس مى كردم ... حسابى خونم به جوش امد ... تا حالا هيچكس جرأت دست بلندكردن به من رو نداشته ...با پام لگد محكمى به كمرش زدم و با فرياد گفتم :_منو ميزنى .. منو ميزنى .. حيون عوضى ، منو ميزنى ... حيف هومن كه اسم تو باشه ... اسم تورو بايد ميزاشتند حيون!چند لحظه مكث كردم و انگار كه چيزى را يادم امده باشه گفتم:_ نه حيونم نه .. حيون بى آزاره ... اسم تورو بايد بزاريم مريض روانى ، ديوونه !هومن سيلى دوم را محكمتر از قبلى خوابوندش توى گوشم ... منم با خوردن دومين سيلى آتيشى تر شدم و يه تيكه ى ديگه بهش انداختم ... دستشو برد بالا تا سيليه سوم رو هم بهم بزنه كه ناگهان يكى دستش را روى هوا نگهداشت ... متعجب به پشت سرهومن خيره شدم و با صداى آرومى گفتم :_پندار؟! پندار با تمام قدرت هومنو پرتش كرد روى زمين ...پندار _ كيسه بكس ميخواى ؟! ... بيا من هستم ؟! ...هومن _ پس تو همونى هستى كه صحرا رو از من گرفتى ؟! ميكشمت عوضى ....هومن انگشت هايش را پنجه كرد و دويد سمت پندار و يقه ى پيرهنشو گرفت .... از ترس زبونم بند امده بود و فقط با صداى بلند جيغ مى كشيدم .... و بريده بريده مى گفتم : ... كمك‍ ! .... كمك‍ ! ..... يكى ما رو از دست اين ديوونه نجات بده ..... كمك‍ ! ..... / با صداى جيغ من سپهر آرتان به همراه ترانه و مهديس سريع به طرف ما امدن .... سپهرو آرتان رفتن كمك‍ پندار و هر سه تايى باهم ديگه حساب هومن را رسيدن ..... ترانه و مهديس هم فقط با حرفاى چرت و پرت سعى مى كردن منو آروم كنن....

بالاخره دعواى بين اون چهارنفر پايان يافت و هومن با چهره اى درب و داغون و لباسايى پاره از پندار و دوستاش دور شد و روبه من ايستاد ... از گوشه ى دماغش خون ميومد ... چندين سرفه پشت سرهم كرد و گفت:_هومن_ صحرا!...صحرا مطمئن باش كه من آروم نمى گيرم ... يه روزى به نتيجه ى اين حرفم ميرسى ... تو يا مال من ميشى يا براى هيچكس ديگه اى نميذارم بشى ...( به سمت پندار كه گوشه ى زمين افتاده بود برگشت ) بعداً حساب تو يكى رو مى رسم ..با گفتن اين حرف ازما دور شد و سريع به سمت ماشينش رفت ... من كه حسابى هول شده بودم دويدم سمت پندار و كنارش زانو زدم ..._خوبى ؟!...پندار كنار ديوار روى زمين افتاده بود ... حال روز اين يكى از هومن بهتر نبود هيچ ... بدترم بود_پندار_ آره خوبم ... اين پسره كى بود صحرا ؟... تورو از كجا ميشناخت ؟! اگه هر وقت ديگه اى اين سوالو ازم ميپرسيد بهش ميگفتم به توچه ؟! .... اما الآن ترجيح دادم باهاش لجبازى نكنم و بهش حقيقت و بگم ... همينطور كه داشتم براش همه چى رو توضيح ميدادم ... دستمو بردم تو جيبم و دستمال كاغذى تميزى رو برداشتم و سعى كردم باهاش خون گوشه ى لب پندار كه وقتى داشت با هومن دعوا مى كرد زخم شده بودو پاك‍ كنم !‍.... پندار وقتى متوجه تمام ماجرا شد ... به كمك‍ سپهر و آرتان از روى زمين بلند شد و از من خداحافظى كرد و به طرف ماشينشون رفتن ... منو ترانه و مهديس هم سوار ماشينمون شديم و از دانشگاه بيرون رفتيم ...

***

"سپهر"

به كمك آرتان زيربغل پندار رو گرفتيم و به سمت ماشين برديمش .. كه ديدم ، بله .... چهارتا چرخ هاى ماشين پنچره!... زيرلب گفتم:_اى لعنت به تو مهديس !..._پندار_ چى شده ؟!_ چرخا پنچره !_پندار_ هرچهارتاشون ؟!_آره..._آرتان_ عيبى نداره .. سپهر تو پندارو ببر سوار ماشين كنم ، منم ميرم پنچرى چرخارو مى گيرم.._باشه بذار الآن ميام كمكت

***

"ترانه"

نزديكاى ساعت 12:00 بود كه رسيديم خونه و وارد آپارتمانمون شديم .... خداروشكر امروزصحرا بايد غذا درست مى كرد ... همينطور كه مشغول عوض كردن لباسام بودم تلفنم زنگ خورد ... به طرفش رفتمو شماره ى روشو ديدم ... مامانمه ...

_ الو

_ سلام مامان ... ممنون شما خوب هستيد ؟!....

_ آره ... اون دوتا هم خوبن ... سلامت باشيد ...

_ حالا كو تا عيد نوروز مامان ... تا عيد يه ماه مونده ...

_ خوب ماهم دلمون واسه شما تنگ شده ....

romangram.com | @romangram_com