#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_19
اصلا باورم نمى شد كه پوريا از اين وحشى بازى پندار خوشش امده و باشه و انقدر باهم صميمى شده باشند ! وقتى پندار اون لبخند مسخره رو بهم زد ... دلم ميخواست بگيرمش زيربار كتك ، اما جلوى خودم را گرفتم.... لعنتى ! اين ذكرى بود كه وقتى با ترانه و مهديس و سپهر دنبال پوريا و پندار مى رفتيم مى گفتم ! به همراه پوريا وارد بوفه شديم ... پوريا سريع به طرف صندوق رفت و به تعداد برامون چايى گرفت و دوباره به سمت ما برگشت ... همش حواسم به پندار بود ... اصلا چرا از بين اين همه آدم تو دانشگاه من گير دادم به اين پندار؟!(چون پندار آدم نيست ) البته نه تنها من ...ترانه و مهديس هم فكر و ذكرشون شده ... آرتان و سپهر ... ببين از كجا به كجا رسيديم ... يارو زده داداش مثل گلمو داغون كرده ... اونوقت پوريا احمق بهش ميگه : من از اين كار شما خيلى خوشم امده!
اه لعنتى
پوريا تا لحظه ى آخر زنگ استراحت كنار پندار نشسته بود و شروع كرده بودن باهم شوخى كردن... لحظه به لحظه آتيش درونم داشت شعله ور تر مى شد ... دوست نداشتم پوريا و پندار انقدر باهم صميمى باشند ... دليلى هم نداشت ! ... بالاخره كلاس بعدى شروع شد و پورياهم بلند شد تا راه بيفته ، دوباره دراغوشم كشيدمش و بوسيدمش ... شايد ديگه به اين زودى همديگه رو نبينيم ... پوريا بعد از من با پندار و سپس به نوبت با ترانه و مهديس و سپهر خداحافظى كرد .... وقتى داشت مى رفت براى اخرين بار نگاهى به چهره ى معصوم و مهربانش انداختم. براش بوسه اى فرستادم و زيرلب گفتم: _به سلامت برى عزيزم ... سفرت بى خطر! پوريا كه انگار صدايم را شنيده باشد لبخندى زد و سرش را برايم تكون داد..
***
"مهديس"
بعد از تموم شدن كلاس دوم كه آخرين كلاسمون بود ... با بچه ها به حياط رفتيم و سوار ماشين شديم ... ولى نه ... من امروزم كرمم را به اون سه تا نريختم واسه همين خيالم راحت نميشه .... خوب حالا باهاشون چيكاركنم ؟! .... نگاهى به دورو ورم انداختم .. آهان ... ماشين پندار گوشه ى پاركينگ دانشگاه پارك شده بود و كسى هم اون دور ور نبود .... سريع سوهان ناخُنمو كه هميشه تو كيفم ميزارم رو برداشتم و به طرف ماشين اون پسرا رفتم و با استفاده از سوهان ناخنم چهارتا چرخشو پنچر كردم .... آخيش .... خستگى اى كه از اول ساعت دانشگاه امده بودش توى تنم با اين كار در رفت ! با خيال راحت سوهان ناخنم را گذاشتم توى كيفم و آروم آروم به طرف ماشين صحرا رفتم كه با چشماى از تعجب گشاد شده اش خيره شده بود به من!
***
"ترانه"
اِاِاِاِ... واقعا اين دختر ديوونه است !... ببين چه بلايى سر ماشين اونا آورد ! اين تلافى ها و انتقام ها آخرش كار دست همه مون ميده ! ... مهديس انگار كارو كه ميخواسته انجامش بده ، انجام داده باشه .. با خيال راحت راحت سوار ماشين شد و با خونسردى درماشين را بست ..._صحرا_چيكار كردى ى ى ى ؟!
_مهديس_ هيچى ، فقط كمى شيطنت ( و خنده اى مرموز كرد)_اگه بفهمن ميدونى ممكنه كه چه بلايى سرمون بياد؟!_ مهديس _ تو نگران نباش ... هيچ كارى نميتونن بكنن ! ...._صحرا _ اميد وارم همينطور باشه كه ميگى ... چون دلم نميخواد 206 خوشگلم آسيبى بهش برسه !.._مهديس _ خيالت راحت ، آتيش كن بريم ! .....دست به سينه نشستم تو ماشين و از شيشه به بيرون نگاه كردم ..صحرا _ آخ ! .......مهديس _ چى شدى ؟..... صحرا _ هيچى ..... امروز كه ديدم هوا سرد شده يه بافت روى مانتوم پوشيدم ، اما الآن تو كلاس جا گذاشتمش !....._ باشه .... سريع برو بيارش ....مهديس _ زودى بيا صحرا منتظريم ....صحرا با خستگى از ماشين پياده شد و به سمت كلاس رفت ....
***
"صحرا"
آخ ... اصلا حواس واسه ام نمونده ... وارد كلاس كه شدم هيچكس تو كلاس نبود ... سريع بافتمو از كلاس برداشتم و دويدم بيرون ... حتى تو سالن دانشگاه هم پشه پر نمى زد ... ترس بدى به جونم افتاد ....همينطور كه داشتم به طرف پاركينگ دانشگاه مى رفتم ، يكى پيچيد جلوم و راهم را سد كرد!
_هومن_ به ..به.. خانوم اميدى ... پارسال دوست ، امسال آشنا... ديگه حالى ازما نمى گيريد؟!....
_اه ... اين چه حرفيه هومن خان ... اختيارداريد ، ما هميشه پرسوجوى حال شما هستيم !....
romangram.com | @romangram_com