#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_184


نه ... چرا بايد كارى كه پندار ازم خواسته رو انجام بدم ... من چم شده .. چرا به حرفش گوش ميدم .. اما خب گشنگى هم كه نميتونيم بخوريم ، مجبورم ناهار درست كنم ... ولى اگه درست كنم پندار كلى اذيتم ميكنه و ميگه .. ديدى بالاخره رامت كردم صحرا خانوم .. چى شد به حرفام گوش ميدى .. ديدى من برات مهمم و از اين جور چرت و پرتا ....

اما من نميزارم اينجورى بشه ... يه فكر خوبى به ذهنم رسيد

از آشپزخونه امدم بيرون و پله ها رو تند تند بالا رفتم تا به اتاقم رسيدم .. وارد اتاق شدمو درم از پشت بستم ..

از تو كيفم گوشيمو در اوردم ...

وايى چقدر تماس بى پاسخ داشتم .. فقط نصف بيشترش از مامانم بوده .. الهى بگردم بيچاره چقدر نگران شده .. انقدر ديروز خسته بوديم كه يادم رفت يه زنگم بهشون بزنم

تو مخاطبين موبايلم شماره ى مامان پندارو پيدا كردم و بهش زنگ زدم ...

مامانشم سه بوق نخورده گوشى رو برداشت ...

_ الو

_ الو سلام مامانجون ... صحرام

_ سلام دخترم ، خوبى عزيزم ؟ پندار خوبه ؟

_ آره همه خوبن سلام ميرسنه ..

_خداروشكر .. امروز صبح به پندار زنگ زدم .. خواستم باهات صحبت كنم گفت خوابى

ااااا .. پس زنگ زده بوده

_ آره ديگه ديروز از بس كه خسته شده بوديم زود خوابمون بردو تا ظهر هم خوابيديم .. راستش مامانجون زنگ زدم يه سوالى ازتون بپرسم

_ جانم دخترم ؟

romangram.com | @romangram_com