#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_183


و اينبار مهديس با خنده گفت :

_مهديس_ نبابا .. مثل اينكه ديشب خيلى تلاش داشتيد كه فشار دوتاتون افتاده .. اون از پندار كه اصلا بيهوش شده ... اينم از تو كه زَف گرفتت ... وبه دنبال حرفش صداى خنده هر چهارنفرشون بلندشد

اخمامو توهم كشيدمو چپ چپ نگاهش كردم و مشغول خوردن ادامه صبحانه ام شدم

بعد از خوردن صبحانه از سر سفره بلند شدم و به كمك ترانه و مهديس سفره رو جمع كرديم و تمام ضرف ها رم شستيم ... پندار تازه وارد آشپزخونه شد .. سنگينى نگاهشو روى خودم احساس مى كردم اما به روى خودم نيوردم ... تقريبا كارمون تموم شده بود و ميخواستم برم بيرون كه صداى پندار منو سرجام ميخ كوب كرد

_پندار_ صبحانه كه برام نزاشتى حداقلش ناهار درست كه حال و حوصله ى غذاى بيرونو ديگه ندارم .

دلم ميخواست برگردمو به رگبار فوش ببندمش .. اما يادم افتاد كه به غيراز خودمو پندار چهار نفر ديگه هم توى آشپزخونه حضور دارند براى همين بيخيال جدال و بحث شدمو با ملايمت گفتم

_ باشه

و مسقيم از آشپزخونه امدم بيرون .

ترانه و مهديس هم پشت سرم امدن بيرون ... نشستم روى يكى از كاناپه ها اون دوتاهم چسبيدن بهم تا تمام اتفاق هايى كه بين منو پندار ديشب افتاده بودو واسه شون تعريف كنم ... منم مو به مو ماجرا رو براشون گفتم ...

حتى جريان امروز صبح هم تعريف كردم ...

اولش كلى تعجب كردن و بعدم صداى خنده جفتشون بلند شد ... وكلى بابت كارم با پندار تحسينم كردند ...

...

نگاه خسته مو به ساعت مچى ام انداختم كه عقربه ى ساعت 12 رو نشون ميداد ... الآن دوساعتى ميشه كه بعد از صبحونه داريم فيلم تماشا مى كنيم و ديگه به كل خسته شده بودم ...

هرچند از فردا حسرت اين وقتا رو ميخوريم ... چون دوباره كلاسامون شروع ميشه.

سريع از روى كاناپه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ... بايد واسه ناهار يه چيزى درست كنم

romangram.com | @romangram_com