#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_182
خوب رو اعصابش داشتم راه مى رفتم
تا تو باشى كه با من بازى نكنى
به طرف در رفتمو دستم رو روى دستگيره ى در گذاشتم
_پندار_ تو رو خدا صحرا .. بيخيال شو .. كليدا كجان ؟! خواهش مى كنم بگو ..
دلم براش سوخت .. فكركنم ديگه بستش بود .. به اندازه ى كافى اذيتش كرده بودم .. همينطور كه مشغول باز كردن در اتاق بودم با صداى آرومى گفتم
_ تو گلدونى كه روى عسلى كنار تخته
و منتظر حرفى نشدمو سريع از اتاق امدم بيرون
از پله ها كه پايين رفتم با لبخند وارد آشپزخونه شدم و به اون چهارتا كه مشغول خوردن صبحانه بودن سلام كردم .. روزمو خيلى خوب شروع كرده بودم ... اذيت كردن پندار بهم آرامش ميداد .. ترانه و مهديس بامهربانى جواب سلاممو دادند .. كه صداى اعتراض آرتان بلندشد
_آرتان_ ساعت خواب .. يه نگاه به ساعت كرديد ؟؟ از فردا كلاسامون شروع ميشه اگه قرار باشه انقدر تنبل باشيد و تا اين موقعه بخوابيد كه همون روز اولى با مشكل واجه مى شيم ... اون پندار كجاست نكنه .. هنوز خوابه ...
امدم بگم نه حموم بوده و داره لباس عوض ميكنه كه يه لحظه ترسيدم فكر بد بكنن واسه همين گفتم :
_ اره تازه بيدارشده .. الآن مياد .
و بدون حرف ديگه اى به طرف كترى رفتم .. سر قورى رو توى فنجون گرفتم و براى خودم چايى ريختم ... سپس مشغول خوردن صبحانه شدم ... نيم خيز شدم روى ميزو نون تستى رو برداشتمو با كره و مرباى آلبالو نقاشيش كردم ... و همه ى لقمه رو يه جا چاپوندم توى دهانمو روشم چايى كه قبلا شيرينش كرده بودمو خوردن .. كه صداى اعتراض ترانه بلندشد:
_ترانه_ هوووووو ... خفه شدى بابا يواش تر
درحالى كه لقمه رو قورت ميدادم گفتم :
_ مرض خب گشنمه .
romangram.com | @romangram_com